معرفی

بررسی سوال در مورد معنای هستی

فهرست مطالب
  1. قسمت اول - ضرورت، ساختار، و اولویت سوال در مورد هستی
    1. 1. «هستی»، «کلی‌»ترین مفهوم است
    2. 2. مفهوم “هستی” تعریف ناپذیر است
    3. 3. “هستی” مفهومی خودبه‌خود واضح است
    4. ساختار رسمی سوال در مورد هستی

قسمت اول - ضرورت، ساختار، و اولویت سوال در مورد هستی

## ضرورت طرح مجدد صریح مسئله هستی این سوال امروز فراموش شده است. حتی اگر در زمان ما آن را پیشرو می‌دانیم که دوباره به “متافیزیک” تایید می‌دهیم، باور می‌شود که ما از زحمات یک شعله‌ی دوباره‌ی افروخته معاف شده‌ایم.

این متن به این موضوع اشاره می‌کند که سوال در مورد “هستی” یا وجود در زمان‌های اخیر کمتر مورد توجه قرار گرفته و به نوعی فراموش شده است. حتی اگر در دوران ما به نظر برسد که ما به مفهوم “متافیزیک” یا فلسفه‌ی وجودی مجدداً توجه داریم، با این حال، احساس می‌شود که ما از پیچیدگی‌ها و چالش‌های یک “متافیزیک” جدید که به موضوعات عمیق‌تر و واضح‌تری می‌پردازد، معاف هستیم. به عبارت دیگر، ما از رویارویی با سوالات عمیق و پیچیده‌ی متافیزیکی خودداری می‌کنیم.

اما سوالی که ما به آن می‌پردازیم فقط یک سوال نیست. این چیزی است که انگیزه‌ای برای تحقیقات افلاطون و ارسطو فراهم کرد، ولی از آن زمان ارزش آن تنها به عنوان یک موضوع جهت تحقیق کاهش یافت.

این جمله به این معناست که سوال در مورد “هستی”، در گذشته، موضوعی بوده که افلاطون و ارسطو - دو فیلسوف بزرگ یونانی - را به تحقیق و بررسی واداشته است. این سوال برای آن‌ها اهمیت زیادی داشته است. اما پس از آن دوران، اهمیت و توجه به این سوال در تحقیقات فلسفی کاهش یافته و به نوعی نادیده گرفته شد.

آنچه این دو فرد به دست آوردند، از طریق تغییرات و “رتوش‌های” زیادی به “منطق” هگل ادامه یافت. و آنچه آن‌ها با بیشترین تلاش فکری از پدیده‌ها به دست آوردند، گرچه ناقص و در حال شروع بود، از مدت‌ها پیش عادی شده است.

در این متن می‌خواهد اشاره کند که در زمانی که هایدیگر این کتاب را می‌نوشته، چیزهایی که در گذشته به عنوان دستاوردهای بزرگ و نوآورانه در نظر گرفته می‌شدند، اکنون به نوعی به حالت عادی و معمولی درآمده‌اند و شاید به اندازه گذشته مورد توجه و ارزش‌گذاری قرار نمی‌گیرند.

نه تنها این، بر اساس مشارکت‌های اولیه یونانیان در تفسیر هستی، یک دوگما (عقاید تعصب آمیز) توسعه یافته است که نه تنها سوال در مورد معنای هستی را غیر ضروری اعلام می‌کند، بلکه کامل نادیده گرفتن آن را تصویب می‌کند. گفته می‌شود که “هستی” کلی‌ترین و خالی‌ترین مفاهیم است. به این ترتیب در برابر هر تلاشی برای تعریف مقاومت می‌کند. نه تنها این مفهوم کلی و بنابراین غیر قابل تعریف نیازی به تعریف ندارد، زیرا همه آن را به طور دائم استفاده می‌کنند و در حال حاضر می‌فهمند که منظورشان از آن چیست. به این ترتیب، آنچه که فیلسوفان باستان به طور مداوم آن را به عنوان چیزی مبهم و پنهان آزار دهنده می‌یافتند، وضوع و گواه به خود گرفته است به طوری که اگر کسی همچنان در مورد آن سوال کند، او با یک خطای روش متهم می‌شود.

در آغاز بررسی ما، نمی‌توان شرح مفصلی از پیش‌فرض‌ها و پیش‌داوری‌هایی ارائه داد که دائماً در حال کاشت مجدد و تقویت این باور هستند که تحقیق در مورد هستی غیرضروری است.آن‌ها ریشه در خود هستی شناسی باستانی دارند و تا زمانی که مسئله هستی روشن و پاسخ داده نشود و به عنوان سرنخ در نظر گرفته نشود، نمی‌توان آن هستی شناسی را به اندازه کافی تفسیر کرد. مفاهیم اولیه هستی‌شناختی توسعه یافتند، و اگر بخواهیم ببینیم که آیا مقوله‌ها به نحوی مناسب و کامل نشان داده شده‌اند. بنابراین، بحث از این پیش‌فرض‌ها را تنها تا جایی پیش می‌بریم که ضرورت طرح مجدد پرسش درباره معنای هستی آشکار شود. سه پیش فرض وجود دارد.

1. «هستی»، «کلی‌»ترین مفهوم است

آن چیزی که اولاً در دلهره قرار می‌گیرد، موجودی است که عقلش در همه چیز گنجانده شده است، هر چه انسان بفهمد.

این جمله به این معنا است که هنگامی که ما به چیزی پرداخته‌یم یا آن را درک می‌کنیم، مفهوم “هستی” یا “وجود” به طور ضمنی در آن درک و فهم موجود است. به عبارت دیگر، هر چیزی که ما به عنوان یک موجود یا چیزی که وجود دارد می‌شناسیم، فهم “هستی” یا “وجود” در آن گنجانده شده است.

در این جمله، “آن چیزی که اولاً در دلهره قرار می‌گیرد” به اولین چیزی اشاره دارد که به ذهن ما می‌رسد یا ما آن را درک می‌کنیم. وقتی ما چیزی را درک یا شناخته می‌کنیم، در واقع ما “هستی” یا “وجود” آن چیز را نیز درک می‌کنیم، چرا که فهم “هستی” در همه چیزها گنجانده شده است.

فرض کنید شما یک سیب را می‌بینید. وقتی به سیب نگاه می‌کنید، شما به طور ضمنی درک می‌کنید که سیب “وجود” دارد یا “هست”. شما نیازی به فکر کردن به مفهوم “هستی” یا “وجود” ندارید، چرا که این فهم به طور خودکار و ضمنی در درک شما از سیب وجود دارد. هر چیزی که شما می‌بینید یا به آن فکر می‌کنید، فهم “هستی” یا “وجود” در آن گنجانده شده است، حتی اگر به طور مستقیم به آن فکر نکنید.

پس، جمله “آن چیزی که اولاً در دلهره قرار می‌گیرد، موجودی است که عقلش در همه چیز گنجانده شده است، هر چه انسان بفهمد.” به این معنا است که هر چیزی که ما درک یا شناخته می‌کنیم، به طور ضمنی فهم “هستی” یا “وجود” را نیز در بر دارد.

فهم از هستی در حال حاضر در درک هر چیزی که به عنوان یک موجود درک می‌شود، شامل می‌شود. اما “کلیت” “هستی” کلیت یک دسته یا جنس (genus) نیست.

فهم از هستی در حال حاضر در درک هر چیزی که به عنوان یک موجود درک می‌شود، شامل می‌شود. :این بخش از جمله به این معنا است که هر چیزی که ما به عنوان یک موجود (یا چیزی که وجود دارد) درک می‌کنیم، به طور ضمنی فهم “هستی” یا “وجود” را نیز در بر دارد. به عبارت دیگر، هنگامی که ما به چیزی فکر می‌کنیم یا آن را تجربه می‌کنیم، ما به طور ضمنی به “وجود” یا “هستی” آن چیز نیز فکر می‌کنیم.

اما “کلیت” “هستی” کلیت یک جنس (genus) نیست.: در فلسفه، “جنس” یک مفهوم است که به یک دسته عمومی از موجودات اشاره دارد. به عنوان مثال، در زیست‌شناسی، “پستانداران” یک “جنس” است که شامل گونه‌های مختلفی مانند انسان، گربه، و سگ می‌شود. هایدگر در اینجا می‌گوید که “هستی” به این معنا کلی نیست. یعنی “هستی” نمی‌تواند به عنوان یک دسته یا جنس خاصی از موجودات تعریف شود. به عبارت دیگر، “هستی” فراتر از هر دسته‌بندی یا تقسیم‌بندی موجودات است و یک مفهوم بسیار عمیق‌تر و جامع‌تر دارد.

در کل، هایدگر در این جمله به این نکته اشاره می‌کند که “هستی” یک مفهوم است که به طور ضمنی در فهم و درک هر موجودی وجود دارد، اما این مفهوم نمی‌تواند به سادگی به عنوان یک دسته یا جنس خاصی از موجودات تعریف شود.

واژه “هستی” آن دسته از موجودات را که هنگامی که اینها به طور مفهومی بر اساس جنس و گونه تفکیک می‌شوند، بالاترین است، تعریف نمی‌کند.

در فلسفه، وقتی ما در مورد “جنس” و “گونه” صحبت می‌کنیم، معمولاً به تقسیم‌بندی‌ها و دسته‌بندی‌های مختلفی اشاره داریم که موجودات را بر اساس ویژگی‌های مشترک در آن‌ها تقسیم می‌کنیم. به عنوان مثال، در زیست‌شناسی، “پستانداران” یک “جنس” است و “انسان” یک “گونه” از این جنس است.

حالا، هایدگر در این جمله می‌گوید که واژه “هستی” نمی‌تواند به سادگی به عنوان یک “جنس” یا “گونه” خاصی تعریف شود. به عبارت دیگر، “هستی” فراتر از هر گونه تقسیم‌بندی یا دسته‌بندی موجودات است. “هستی” چیزی است که همه موجودات را شامل می‌شود و نمی‌توان آن را در یک دسته یا جنس خاصی قرار داد.

به طور خلاصه، هایدگر می‌خواهد بگوید که “هستی” یک مفهوم است که فراتر از هر گونه دسته‌بندی یا تقسیم‌بندی موجودات است و نمی‌توان آن را به سادگی در یک دسته یا جنس خاصی قرار داد.

“کلیات” هستی هر کلیات جنسی را “تراوارد می‌کند”.

جمله “کلیات هستی هر کلیات جنسی را ‘تراوارد می‌کند’” به این معنا است که مفهوم “هستی” یا “وجود” به قدری عمیق و جامع است که فراتر از هر گونه تقسیم‌بندی یا دسته‌بندی موجودات (که به آن‌ها “جنس” گفته می‌شود) قرار دارد.

واژه “تراوارد کردن” در اینجا به معنای “فراتر رفتن” یا “بیشتر بودن” است. به عبارت دیگر، “هستی” یک مفهوم است که نمی‌توان آن را با دسته‌بندی‌ها یا تقسیم‌بندی‌های معمولی محدود کرد. این مفهوم فراتر از هر گونه “کلیات جنسی” یا دسته‌بندی موجودات است.

پس، جمله به این معنا است که مفهوم “هستی” یا “وجود” به قدری عمیق و جامع است که نمی‌توان آن را با هیچ دسته‌بندی یا تقسیم‌بندی محدود کرد و از همه آن‌ها فراتر است.

در فلسفهٔ باستانی “هستی” به عنوان یک “ترانسندنتال یا تعالی”1 نام‌برده شده است، به عبارت دیگر “هستی” به عنوان امری “متعالی” شناخته می‌شد. ارسطو خود وحدت این “کلی متعالی” را به عنوان یک وحدت تمثیل در مقابل تعدد مفاهیم جنسی بالاترین چیزها می‌شناخت. با این کشف، با وابستگی به شیوه‌ای که سوال انطولوژیک توسط افلاطون ترتیب داده شده بود، مسئله هستی را بر اساس یک اصل جدید قرار داد. البته، حتی ارسطو هم نتوانست تاریکی این ارتباطات دسته‌بندی را پاک کند. در فلسفهٔ باستانی این مسئله به طور گسترده‌ای مورد بحث قرار گرفت، به ویژه در مدارس توماسی و اسکاتی، بدون اینکه در مورد اصول وضوحی به دست آورد. و زمانی که هگل در نهایت “هستی” را به عنوان “فوری نامعین”2 تعریف می‌کند و این تعریف را به عنوان نقطه شروع یا پایه‌ای برای تمام توضیحات و تفسیرات دیگر در منطق خود قرار می‌دهد، او همچنان به همان جهت فلسفهٔ باستانی نگاه می‌کند، به جز اینکه دیگر به مسئله ارسطو در مورد وحدت هستی در مقابل تعدد “مفاهیم جنسی” که به چیزها قابل اجرا است، توجه نمی‌کند. بنابراین، وقتی گفته می‌شود که “هستی” کلی‌ترین مفهوم است، این به این معنی نیست که این واضح‌ترین است یا نیازی به بحث بیشتر ندارد. بلکه تاریک‌ترین است.

2. مفهوم “هستی” تعریف ناپذیر است

این [نتیجه] از کلیت بالای آن گرفته شده است، و اگر تعریف از طریق نزدیک‌ترین جنس و تفاوت خاص انجام شود، این نتیجه‌گیری درست است. “هستی” نمی‌تواند به عنوان یک هستنده مفهوم شود؛ به هستنده هیچ طبیعتی اضافه نمی‌شود: و نمی‌تواند چنین خصوصیتی پیدا کند که واژه “هستنده” به آن اعمال شود. [به عبارت دیگر با انتساب واژه‌ی هستنده به هستی، نمی‌توان “هستی” را تعریف کرد] “هستی” نمی‌تواند از مفاهیم بالاتر توسط تعریف مشتق شود، و حتی نمی‌تواند از طریق مفاهیم پایین‌تر ارائه شود. اما آیا این به این معنی است که “هستی” دیگر مسئله‌ای ندارد؟ اصلاً نه. ما فقط می‌توانیم نتیجه بگیریم که “هستی” نمی‌تواند خصوصیت یک هستنده را داشته باشد. بنابراین، ما نمی‌توانیم مفهوم “تعریف” را که در منطق سنتی ارائه شده است، به هستی اعمال کنیم، که خودش مبانی خود را در انطولوژی باستانی دارد و در حدود معینی، یک روش کاملاً موجه برای “تعریف هستنده‌ها” فراهم می‌کند. عدم قابل تعریف بودن هستی، سوال در مورد معنای آن را حذف نمی‌کند؛ بلکه از ما می‌طلبد که با این سوال روبرو شویم.

یک توپ را در نظر بگیرید. این توپ می‌تواند ویژگی‌های مختلفی داشته باشد: رنگ، اندازه، جنس و … . حالا وقتی می‌گوییم “هستی” نمی‌تواند خصوصیت یک هستنده را داشته باشد، منظور این است که “هستی” نمی‌تواند مانند توپ ویژگی‌های مشخصی داشته باشد. “هستی” چیزی است که به همه چیزها وجود می‌دهد، اما خودش ویژگی‌های مشخصی ندارد.

برای توضیح بهتر، فرض کنید “هستی” مانند نور است که همه چیزها را روشن می‌کند. هر هستنده‌ای که در این نور قرار می‌گیرد، قابل مشاهده و واضح می‌شود. اما خود نور (یعنی “هستی”) بدون هیچ ویژگی مشخصی است. اگر به نور خود به تنهایی نگاه کنید، هیچ ویژگی مشخصی نمی‌بینید، اما وقتی هستنده‌ها در نور قرار می‌گیرند، ویژگی‌های آن هستنده‌ها آشکار می‌شوند.

3. “هستی” مفهومی خودبه‌خود واضح است

هر وقت که کسی چیزی را می‌شناسد یا اظهار نظر می‌کند، هر وقت که کسی نسبت به هستنده‌ها یا حتی نسبت به خودش رفتار می‌کند، از “هستی” به نوعی استفاده می‌شود؛ و این عبارت “بدون هیچ توضیح اضافی” قابل فهم است، دقیقاً همان‌طور که همه “آسمان آبی است” یا “من خوشحالم” را می‌فهمند و موارد مشابه. اما در اینجا یک نوع فهم متوسط داریم، که فقط نشان‌دهنده این است که این نوع فهم غیرقابل فهم است. این نشان می‌دهد که در هر نوع رفتار با هستنده‌ها به عنوان هستنده‌ها - حتی در هر نوع “بودن” نسبت به هستنده‌ها به عنوان هستنده‌ها - از پیش یک معما وجود دارد. واقعیت اینکه ما از قبل در فهمی از “هستی” زندگی می‌کنیم و هنوز معنای “هستی” در تاریکی پوشیده شده است، نشان‌دهنده این است که در اصل لازم است این سوال را دوباره مطرح کنیم.

در محدوده مفاهیم فلسفی پایه - به ویژه زمانی که به مفهوم “هستی” می‌رسیم - استفاده از خودبه‌خودی یک روش مشکوک است، حتی اگر “خودبه‌خودی” (داوری‌های پنهانی عقل مشترک کانت) قرار باشد تا تنها موضوع صریح و دائمی برای تحلیل‌های فلسفی‌امان باشد.

با در نظر گرفتن این پیش‌داوری‌ها، ما نه تنها آشکار کردیم که سوال در مورد هستی جوابی ندارد، بلکه خود سوال نیز مبهم و بدون جهت است. بنابراین، اگر قرار است این سوال دوباره زنده شود، این به این معناست که ما باید ابتدا یک روش مناسب برای فرموله‌بندی3 آن ارائه دهیم.

ساختار رسمی سوال در مورد هستی

سوال در مورد معنای هستی باید فرموله (طرح و تنظیم) شود. اگر این یک سوال بنیادی است، یا واقعاً سوال اساسی است، باید به طور شفاف و با یک روش مناسب نمایان شود. بنابراین باید به طور مختصر توضیح دهیم که چه چیزی به هر سوالی که وجود دارد تعلق دارد، تا از این دیدگاه، سوال هستی به عنوان یک سوال بسیار ویژه با خصوصیت متمایز خود قابل مشاهده شود.

هر پرسش4 یک جستجو5 است. هر جستجو از پیش توسط آنچه جستجو می‌شود هدایت می‌شود.

عبارت “هر جستجو از پیش توسط آنچه جستجو می‌شود هدایت می‌شود” به این معناست که هرگاه ما به دنبال چیزی می‌گردیم یا چیزی را جستجو می‌کنیم، هدف یا آنچه می‌خواهیم بیابیم، راه و روش جستجوی ما را مشخص می‌کند. به عبارت دیگر، موضوع یا هدف جستجو، چگونگی و جهت جستجو را تعیین می‌کند.

برای مثال، اگر شما به دنبال یک کتاب خاص در یک کتابخانه بگردید، روش جستجوی شما توسط عنوان، نویسنده یا موضوع آن کتاب هدایت می‌شود. شما نمی‌توانید به تصادف کتاب‌ها را بررسی کنید، بلکه باید بر اساس معیارهای خاصی جستجو کنید که توسط هدف جستجوی شما (یعنی آن کتاب خاص) مشخص شده است.

پرسش یک جستجوی آگاهانه به دنبال یک هستنده است، هم با توجه به اینکه وجود دارد (it is) و هم با توجه به هستی‌اش به همان شکل که است.

این جمله به ما می‌گوید که وقتی ما یک سوال می‌پرسیم یا یک موضوع را مورد پرسش قرار می‌دهیم، در واقع داریم به دنبال فهمیدن چیزی می‌رویم. این “چیز” می‌تواند یک مفهوم، یک واقعیت، یک حقیقت یا هر نوع “هستنده” دیگری باشد.

وقتی می‌گوییم “هم با توجه به اینکه وجود دارد”، منظور این است که ما می‌خواهیم بدانیم آیا این چیز واقعاً وجود دارد یا خیر. به عبارت دیگر، آیا این چیز واقعیت دارد یا تنها یک تصور یا فرض است.

وقتی می‌گوییم “هم با توجه به هستی‌اش به همان شکل که است”، منظور این است که ما نه تنها می‌خواهیم بدانیم آیا این چیز وجود دارد، بلکه می‌خواهیم بفهمیم چگونگی وجود آن چیست. به عبارت دیگر، ما می‌خواهیم خصوصیات، ویژگی‌ها، ماهیت و طبیعت این “هستنده” را بشناسیم.

به طور خلاصه، این جمله به ما می‌گوید که وقتی ما یک سوال می‌پرسیم، داریم به دنبال فهمیدن وجود و ماهیت یک چیز می‌رویم.

فرض کنید شما در یک جنگل قدم می‌زنید و ناگهان یک صدای ناشناخته‌ای می‌شنوید. شما ممکن است دو سوال اصلی داشته باشید: 1. آیا این صدا واقعاً وجود دارد یا من تصور می‌کنم؟ (آیا این صدا واقعیت دارد یا خیر؟) 2. اگر این صدا واقعی است، از چه چیزی ناشی می‌شود؟ (چه چیزی این صدا را ایجاد می‌کند و چگونه؟)

در این مثال، سوال اول به “وجود” یا “واقعیت” صدا مربوط می‌شود، در حالی که سوال دوم به “هستی” یا “ماهیت” آن صدا مربوط است.

وقتی شما این سوالات را مطرح می‌کنید، در واقع دارید به دنبال فهمیدن وجود و ماهیت صدایی که شنیده‌اید می‌روید. این دقیقاً همان چیزی است که جمله‌ی اصلی در مورد “پرسش” و “جستجوی آگاهانه به دنبال یک هستنده” می‌گوید.

این جستجوی آگاهانه می‌تواند به شکل “بررسی”6 باشد، که در آن چیزی که سوال در مورد آن است را آشکار می‌کند و خصوصیت آن را مشخص می‌کند.

هر پرسشی، به عنوان یک پرسش در مورد چیزی، به نوعی سوالی در مورد چیزی است [یا به عبارتی، هر پرسش، به عنوان یک پرسش در مورد چیزی، دارای موضوع یا سوال خاصی است که در مورد آن پرسیده می‌شود].

این جمله به اصل مهمی در فلسفه و تحقیق اشاره دارد. وقتی می‌گوییم “هر پرسشی، به عنوان یک پرسش در مورد چیزی”، منظور این است که هر پرسش یا جستجویی که انجام می‌شود، یک موضوع یا هدف خاص دارد. و در بخش “آنچه در مورد آن پرسیده می‌شود” به این نکته اشاره می‌کند که در هر تحقیق یا جستجو، یک سوال یا موضوع خاص وجود دارد که می‌خواهیم پاسخ یا اطلاعاتی در مورد آن بدست آوریم. به عبارت دیگر، هر تحقیق یک موضوع یا هدف مشخص دارد که می‌خواهیم در مورد آن اطلاعات بیشتری کسب کنیم یا به سوالاتی پاسخ دهیم.

در کل، این جمله به اهمیت داشتن یک هدف یا موضوع مشخص در هر تحقیق یا جستجو اشاره دارد و تأکید می‌کند که برای انجام یک تحقیق موفق، باید دقیقاً بدانیم چه چیزی را می‌جوییم یا چه سوالی داریم.

بنابراین علاوه بر آنچه که در مورد آن پرسیده می‌شود، یک پرسش چیزی دارد که از آن سوال می‌شود. در سوالات “بررسی و یا تحقیقی” - یعنی سوالاتی که به طور خاص نظری هستند - آنچه که در مورد آن پرسیده می‌شود تعیین و مفهوم‌سازی می‌شود. علاوه بر این، در آنچه که در مورد آن پرسیده می‌شود، همچنین آنچه که با پرسیدن باید پیدا شود، وجود دارد؛ این است که واقعاً هدف دارد: با این هست که پرسش به هدف خود می‌رسد.

جمله “در آنچه که در مورد آن پرسیده می‌شود، همچنین آنچه که با پرسیدن باید پیدا شود” به دو بخش اصلی تقسیم می‌شود:

  1. آنچه که در مورد آن پرسیده می‌شود: این بخش به موضوع یا مسئله‌ای اشاره دارد که تحقیق یا جستجو در مورد آن انجام می‌شود. به عبارت دیگر، این مسئله یا سوال اصلی است که می‌خواهیم جواب یا حلی برای آن پیدا کنیم.

  2. آنچه که با پرسیدن باید پیدا شود: این بخش به نتایج، پاسخ‌ها یا اطلاعاتی اشاره دارد که امیدواریم در نتیجه تحقیق یا جستجو به دست آوریم. این نتایج می‌توانند جواب‌های مستقیم به سوالات ما باشند یا اطلاعات جدیدی که در طول فرآیند کشف می‌شوند.

به طور کلی، جمله به این موضوع اشاره می‌کند که هر تحقیق یا جستجویی یک هدف یا موضوع مشخص دارد (آنچه که در مورد آن پرسیده می‌شود) و همچنین انتظار داریم که نتایج یا اطلاعات مشخصی را در نتیجه آن به دست آوریم (آنچه که با پرسیدن باید پیدا شود).

پرسش خود رفتار یک پرسش‌گر است و بنابراین یک هستنده است و به عنوان چنین، خصوصیت خود هستی را دارد. وقتی کسی یک سوال می‌پرسد، ممکن است این کار را “فقط به طور تصادفی” انجام دهد یا سوال را به صراحت بیان کند. در مورد آخر، عجیب است که پرسش تا زمانی که تمام این عوامل تشکیل‌دهنده سوال خود شفاف نشوند، به خودش شفاف نمی‌شود.

پرسش در مورد معنای هستی باید فرموله شود. بنابراین، ما باید با توجه به این موارد ساختاری آن را بررسی کنیم.

پرسش، به عنوان یک نوع جستجو، باید از پیش توسط آنچه جستجو می‌شود هدایت شود. بنابراین، معنای هستی باید به نوعی از قبل برای ما در دسترس باشد. همان‌طور که اشاره کردیم، ما همیشه فعالیت‌های خود را در یک “فهم از هستی” انجام می‌دهیم. از این فهم، هم پرسش صریح در مورد معنای هستی و هم گرایشی که ما را به تصور آن می‌برد، به وجود می‌آید. ما نمی‌دانیم “هستی” به چه معناست. اما حتی اگر بپرسیم، “هستی چیست؟”، ما همچنان در یک فهم از “است” حفظ می‌شویم، اگرچه نمی‌توانیم به طور مفهومی معنای آن “است” را مشخص کنیم. ما حتی افقی را که بر اساس آن معنا باید فهمیده و ثابت شود هم نمی‌دانیم. اما این فهم مبهم و متوسط از هستی هنوز یک واقعیت است.


  1. در فلسفه، واژه “ترانسندنتال” - “transcendens” معمولاً با معادل فارسی “فراهستی” یا “فراوجودی” ترجمه می‌شود. این واژه به معانی و مفاهیمی اشاره دارد که فراتر از تجربه حسی و محدودیت‌های آن هستند. 

  2. در متنی که ترجمه شد، عبارت “indeterminate immediate” به فارسی به معنای “فوری نامعین” یا “مستقیم نامعین” ترجمه شده است. در این زمینه، “نامعین” به چیزی اشاره دارد که مشخص و معین نیست، یعنی فاقد ویژگی‌ها، خصوصیات یا مرزهای مشخصی است. “فوری” یا “مستقیم” در اینجا به معنای چیزی است که بلافاصله و بدون واسطه در تجربه ظاهر می‌شود. هگل، فیلسوف آلمانی، “هستی” را به عنوان “فوری نامعین” تعریف می‌کند. به این معنا که هستی در ابتدای تجربه و فهم ما از جهان ظاهر می‌شود، اما به شکلی نامعین و بدون ویژگی‌های مشخص. این تعریف از هستی نقطه شروعی است برای پیشبرد فلسفه و منطق هگل. 

  3. در متن‌های فلسفی، “فرموله‌بندی” معمولاً به چگونگی بیان یک مسئله یا سوال اشاره دارد. 

  4. “پرسش” به انگلیسی inquiry به معنای یک فرآیند فکری یا تحقیقی است که در آن به دنبال پاسخ به یک سوال یا معما می‌رویم. 

  5. “جستجو” به انگلیسی seeking به معنای فعالیتی است که در آن به دنبال چیزی می‌رویم یا آن را جستجو می‌کنیم. 

  6. “بررسی” به انگلیسی investigating بر گرفته از کلمه‌ی آلمانی Untersuchen است. وقتی از “بررسی” به انگلیسی investigating یا Untersuchen در زبان آلمانی صحبت می‌شود، منظور این است که این جستجو یا تحقیق به شکل مشخص، دقیق و ساختارمند انجام می‌شود.