اینجا و آنجا
شما طوری زندگی میکنید که انگار «من، اینجا هستم» و «هر چیزی غیرِ من، آنجا است»!
اگر درحالی که پشتم به شماست، بپرسم «کجا هستی؟»، احتمالاً بدون هیچ فکری میگویید «اینجا». شما نیازی به بررسی اینکه کجا هستید، ندارید. واضح است جایی که شما هستید، اینجاست. جایی که شما هستید، آنچنان واضح است، که اگر در اتاق حرکت هم بکنید هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند؛ بدیهی است جایی که شما هستید، برای شما همیشه اینجا است.
همینطور اگر من به دنبال چیزی، مثلاً یک کتاب باشم که در جایی از اتاقی که من و شما در آن هستیم قرار دارد، و بگویم «کتاب کجاست؟» احتمالاً شما به سمتی که کتاب هست اشاره میکنید و میگویید «آنجا». اینکه کتاب آنجاست، باز هم بدیهی است، زیرا هر چیزی غیرِ شما، اینجا نیست و هر چیزی غیرِ شما، همواره برای شما «آنجا» است.
در واقع، اگر این را در تجربهی خودتان بررسی کنید، خواهید دید که صرفنظر از اینکه هر چیزی، به غیر از شما (از جمله افراد دیگر)، کجای دنیا قرار دارد، جایی که آن چیز برای شما هست، همیشه آنجا خواهد بود.
اکنون ما قصد داریم که به شما فرصتِ این را بدهیم که همهی اینها را، از چیزهایی کاملاً واضح، به چیزهایی که برای خودتان عملاً کشف میکنید، متحول کنید.
فهرست مطالب
- شما کجا هستید؟
- هر چیزی که غیرِ شما است، کجاست؟
- خلاصهی این بخش تابهحال
- چگونه زندگی را واقعاً تجربه کنیم؟
- تجربه اینجا بیرون در مقابل اینجا درون
- آمادهسازی آزمایش
- قدم اول آزمایش
- قدم دوم آزمایش
- چیزی که در این تمرین تابهحال کشف کردهایم
- اما شما یک مشکل بزرگ دارید!
- برای مضحک بودن اینجا و آنجا، از این استفاده کنید
- یک اعلام: ایستمانی که شما برای خودتان اختیار میکنید
- آیا شما همان چیزی هستید، که فکر میکنید هستید؟
- آن کسی که تجربهی شما از خودتان را دارد چه کسی است؟
- راه حل این معما
- بیرون - اینجا
- چرا بازنمایی از تجربه مستقیم مهم است؟
شما کجا هستید؟
این فرصتی است تا عملاً در تجربهی مستقیم و زیستهتان، جایی را که در زندگی پیش میروید و شما هستید و جایی را که در زندگی پیش میروید و هر چیزی غیرِ شما هست، کشف کنید. منظور ما از شما، هر چیزی است که وقتی میگویید “من” یا “منم” ممکن است به آن اشاره کنید (فعلاً نگران نباشید که آن چیست).
آیا میتوانید بداهت این واقعیت را که شما اینجا هستید، کنار بگذارید و عملاً جایی را که زندگی را پیش میبرید، به پرسش بکشید؟ اکنون به چند شی نگاه کنید و ببینید آیا چیزی از شما آنجا هست؟ آیا بخشی از شما (هر چیزی که شما وقتی میگویید “من” یا “منم” به آن اشاره میکنید) در آن شی یا روی آن یا در فضای بین شما و آن شی هست؟ و یا آیا آن شی آنجا است، جایی که شما نیستید؟
نگاهی بیاندازید به طوری که زندگی را روزبهروز، دقیقهبهدقیقه پیش میبرید؛ ببینید آیا شما برای خودتان هیچگاه آنجا بودهاید؟ یا شما طوری زندگی میکنید که برایتان واضح است که شما اینجا هستید؟ ولی آن را بدیهی فرض کردهاید بدون اینکه متوجه باشید که آن را بدیهی فرض کردهاید؟ بایستی شگفت زده شوید که هرچند در تمام زندگیتان، این یک فکت بوده است، شما تازه اکنون به این حضور رسیدهاید - عملاً کشف کردهاید - که تا اینجا که در زندگی پیش رفتهاید و اکنون در زندگی پیش میروید، جایی که همیشه هستید، اینجا است.
پرداختن به آنچه که در “شما «اینجا» هستید و هر چیزی غیرِ شما «آنجا» است”، ممکن است استثنا به نظر برسد.
چیزی که در این تکلیفِ کشفکردن، باید مراقب آن باشید، این است که آنچه که به شما خیلی نزدیک است را با آنچه که به معنی واقعیِ کلمه، «اینجا» است، اشتباه نگیرید.
به عنوان مثال، اگر کسی در اتاق از شما بپرسد که فلان شی کجاست (فرض کنید چکشی باشد که در دست شما است و آمادهی استفاده باشد)، شما ممکن است به او بگویید که «چکش اینجاست». شما واقعاً منظورتان این نیست که چکش «اینجا»ست یعنی جایی که شما هستید. منظورتان این است که از نقطه نظرِ شخصی که سؤال کرده است، چکش بسیار نزدیک به جایی است که شما هستید، یعنی اینجا.
به عنوان شاهد این موضوع، به نوکِ پایتان اشاره کنید و در همان زمان بگویید جایی که به آن اشاره میکنید کجاست. شرط میبندیم که گفتید «آنجا». پای شما به شما نزدیک است اما هیچ شمایی در نوک پایتان نیست (هیچ چیزی از آن چیزی که وقتی میگویید «من» یا «منم» به آن اشاره میکنید، در نوک پایتان نیست). پای شما بیرون آنجا است و درون اینجا، جایی که شما هستید، نیست.
موضوع دیگری که در این تکلیف باید مراقب آن باشید، هنگامی است که شما اشتباهاً خودتان را طوری در نظر میگیرید که انگار دو نفر هستید - شمایی که الان وجود دارد و «شمایی» که به یاد میآید و در گذشته موجود بوده است و اکنون دیگر عملاً وجود ندارد، یا «شمای» خیالیای که ممکن است در آینده وجود داشته باشد ولی اکنون عملاً وجود ندارد.
اگر در پاسخ به سؤال یک نفر، شما بگویید «من آنجا بودهام» یا «من آنجا خواهم بود» (با اشاره به مکانی که در گذشته بودهاید یا در آینده خواهید بود)، شما دربارهی «شمای» به یاد آمدهای که در گذشته موجود بوده و اکنون عملاً دیگر وجود ندارد و یا «شمای» خیالیای که ممکن است در آینده وجود داشته باشد، ولی اکنون عملاً وجود ندارد، صحبت میکنید. شمایی که الان وجود دارد، همیشه اینجا است و هرگز آنجا نیست.
هنگامی که شما در گذشته آنجا بودید، برای شما اینجا بود و هنگامی که در آینده شما آنجا باشید، آنجا همچنان برای شما اینجا خواهد بود. شمای واقعی همیشه اینجاست.
فقط نگاه کنید
اکنون که ما آن چیزهایی را که به نظر استثنا میآمدند، حل کردهایم، به روشی که شما (هر چیزی که وقتی میگویید «من» یا «منم» به آن اشاره میکنید) زندگی میکنید، نگاه کنید؛ روزبهروز و دقیقهبهدقیقه، جایی را که شما هستید برای خودتان کشف کنید. ببینید آیا برای خودتان، هیچگاه شما آنجا بودهاید، یا شما همیشه اینجا هستید؟
آدمی، به سادگی، با نگاهکردن کشف میکند، نه با فهمیدن. در واقع، فهمیدن مانعِ فقط نگاهکردنِ شما میشود (به آن آسیب میرساند) و بنابراین به فرصت شما برای کشفکردن آسیب میرساند.
برای خودتان کشف کنید که آیا شما به سادگی در زندگی پیش میروید، درحاليکه برایتان بدیهی است که اینجا هستید، بدون اینکه برای خودتان واضح باشد که شما صرفاً آن را بدیهی فرض کردهاید؟
بایستی شگفتزده شوید (به شما تلنگر زده شود) که هرچند در تمام زندگیتان این یک فکت بوده است، اما شما تازه اکنون به این حضور رسیدهاید - عملاً کشف کردهاید - که تا اینجا که در زندگی پیش رفتهاید و اکنون در زندگی پیش میروید، جایی که همیشه هستید، اینجا است.
هر چیزی که غیرِ شما است، کجاست؟
شما برای خودتان جایی را که «شما» همیشه هستید کشف کردید؛ حال ما به کشفکردن جایی که «غیرِ شما» همواره هست، میپردازیم.
میدانیم که فکر نمیکنید که شما آدمها یا اشیای دوروبرتان هستید، اما عجالتاً، چیزی را که برایتان واضح است کنار بگذارید. به اطرافتان نگاه کنید و برای خودتان کشف کنید، چه چیزهایی وجود دارند که «غیرِ شما» هستند.
شگفتا - تکان دهنده است که تقریباً هر چیزی که وجود دارد، به عنوان چیزی «غیرِ من» وجود دارد و اینجا نیست، بلکه بیرون آنجا است.
در واقع، غیر از «من» که اینجا هستم، هر چیز دیگری در کیهان، «غیرِ من» است و برای من، بیرون آنجا است. و دقت کنید که همین الان برای خودتان متوجه شدید که بجز شمای اینجا، هر چیز دیگری در کیهان، «غیرِ شما» است. شگفتآور است. نه؟
اکنون به یک شی بنگرید و کشف کنید که برای شما واقعاً کجاست.
آیا آن شی اینجا است، یعنی جایی که شما هستید؟ یا اینکه آن شی بیرون آنجا است (جایی که از قبل کشف کردهاید که شما آنجا نیستید)؟ آیا چیزی از آن شی وابسته به شما یا در شما هست؟
ممکن است استدلال کنید که ادراکی از آن شی در شماست؛ اما یک ادراک از شی، خود آن شی نیست. شی، سرسختانه برای شما بیرون آنجا باقی میماند.
بایستی شگفتزده شوید (به شما تلنگر زده شود) که هرچند در تمام زندگیتان این یک فکت بوده است، اما شما تازه اکنون به این حضور رسیدهاید - عملاً کشف کردهاید - که تا اینجا که در زندگی پیش رفتهاید و اکنون در زندگی پیش میروید، جایی که هر چیزی غیرِ شما هست، همواره آنجا است.
خلاصهی این بخش تابهحال
اگر شما عملاً در تجربهی مستقیمِ روزبهروز، زیسته و درونگود، کشفکردنِ موارد ذیل را تکمیل کرده باشید: ۱) درحاليکه زندگی را میگذرانید، جایی که شما هستید کجاست و ۲) درحاليکه زندگی را میگذرانید، جایی که هر چیزی غیرِ شما هست کجاست، آنگاه کشف کردهاید که شما با فرض اینکه اینجا هستید، زندگی را میگذرانید (بدیهی فرض میکنید [بدیهیتِ کرختشده] که شما اینجا هستید) و کشف کردهاید که شما با این فرض که هر چیزی غیرِ شما آنجا است، زندگی را میگذرانید. (بدیهی فرض میکنید [بدیهیت کرختشده] که هر چیزی غیرِ شما، آنجا است - آنجا، جایی که شما نیستید).
اگر عملاً چیزی را که در پاراگراف قبلی است، کشف کردید، میبایستی شگفتزده شوید (به شما تلنگر زده شده باشد) که هرچند در تمام زندگیتان این یک فکت بوده است، اما شما تازه اکنون به این حضور رسیدهاید - عملاً کشف کردهاید - که تا اینجا که زندگی را گذراندهاید و اکنون که میگذرانید، جایی که شما (هر چیزی که وقتی میگویید من یا منم به آن اشاره میکنید) هستید، اینجا است؛ و با همان درجهی اهمیت، هر چیزی در کیهانِ بیکران، که عملاً غیرِ شما است، آنجا قرار دارد، جایی که شما نیستید.
آنچه شما برای خودتان کشف میکنید مالِ خودتان است - متعلق به شماست
همانگونه که خواهید دید، این فکت که شما طوری زندگی را میگذرانید که شما اینجا هستید و هر چیزی غیرِ شما آنجا است، بخش مهمی از نحوه رنگ و شکل دادن به طوری است که زندگی را برای خود میبافید. این موضوع، طوری که شما زندگی، زندگیکردن و خود را ادراک میکنید، تحت تأثیر قرار میدهد.
مراقب باشید تا زمانی که شما طوری که زندگی را میبافید، از آنِ خود نکرده باشید، نمیتوانید هیچ کاری در مورد طوری که زندگی را میبافید انجام دهید و شما با دانستن این شیوه، آن را از آنِ خود نخواهید کرد؛ طوری که زندگی را میبافید، فقط با کشفکردن، از آنِ شما خواهد شد. بعداً در این مورد بیشتر خواهیم گفت.
سعی کنید هیچ کاری در مورد کشفتان، که شما طوری در زندگی پیش میروید که شما همیشه اینجا هستید و هر چیزی غیرِ شما همیشه آنجاست، انجام ندهید. فقط با خودِ این کشف بمانید. به هیچ عنوان، چیزی به آن اضافه نکنید. بعداً در مورد عاملِ حیاتی و مورد نیازِ این روند، برای دیدنِ زندگی و معنادادن به آن، آنگونه که یک استاد، زندگی را میبیند و به آن معنا میدهد، خواهیم گفت.
چگونه زندگی را واقعاً تجربه کنیم؟
در دنیای امروز، با تکنولوژیهای جدید و اطلاعات فراوان، ما اغلب با دنیا از طریق “بازنماییها” به عبارت دیگر “اینجا درون” ارتباط برقرار میکنیم. این بازنماییها میتوانند تصاویر، مفاهیم، یا حتی توضیحاتی باشند که در ذهن ما از دنیا و اطرافیانمان شکل گرفتهاند. ولی آیا این بازنماییها واقعاً نشاندهنده تجربه مستقیم و واقعی ما از دنیا هستند؟
تجربه اینجا بیرون در مقابل اینجا درون
تصور کنید در یک روز آفتابی به یک پارک زیبا میروید. هنگامی که به اطراف نگاه میکنید، چه چیزی را میبینید؟ آیا واقعاً درختان، گلها و آسمان آبی را میبینید یا تصویری که از قبل در ذهنتان از آنها داشتید؟
در یک آزمایش جالب که در دورهای ارائه شده، شرکتکنندگان به چالش کشیده شدند تا تجربهی اینجا بیرون (مستقیم) و اینجا درون (بازنمایی) را از یکدیگر تمایز دهند. به عنوان مثال، وقتی از آنها پرسیده شد “آیا من مدرس را میبینم؟”، بسیاری از آنها متوجه شدند که آنچه را که میبینند، تصویری است که در ذهنشان از مدرس دارند، نه خود مدرس.
در ادامه این آزمایش به شکل کامل آورده شده است.
آمادهسازی آزمایش
اکنون که چگونگی پرداختن به تمرینِ کشف کردن را با دقت بنا کردیم، میخواهیم تمرین را شروع میکنیم.
اکنون قصد داریم از چهار یا پنج داوطلب بخواهیم که جلو بیایند.
قدم اول آزمایش
همه لطفاً به تجربهساز نگاه کنید. - اگر از شما بپرسم که “آیا من را میبینید؟”، شما میگویید: “بدیهی است که من شما را میبینم.” - اما حالا بدیهیت آن را کنار بگذارید و واقعاً از خود بپرسید: “آیا من عملاً تجربهساز را میبینم؟“ - اگر شما این سؤال را جوری بپرسید که انگار جواب را از قبل میدانید، شما ورای بدیهیت را نمیبینید. - شما میبایست سؤال را به گونهای بپرسید که گویی از قبل، پاسخ را نمیدانید. - حالا از خود بپرسید و برای خودتان در تجربهی عملیِ هماکنونتان، این فکت را که من را میبینید راستیآزمایی کنید.
در این قسمت از متن شرکتکنندگان را دعوت میکند تا بدیهی بودن این مسئله که دیدن تجربهساز در کجا اتفاق میافتد را کنار بگذارند و دنبال کشف باشند، طوری که انگار برای اولین بار میخواهند محل دیدن را کشف کنند.
توجه کنید که هنگامی که پاسخ را، به جای آنکه به عنوان چیزی که میدانید یا فکر میکنید بدیهی است، به عنوان یک کشف میپذیرید، آنگاه عملا دیدن تجربهساز برای شما همچون چیزی خارقالعاده رخ میدهد.
“اوه من عملاً شما را میبینم!” به تفاوت بین مواجهه با زندگی، همچون بدیهیتِ کرختشده در تمایز با مواجهه با زندگی، همچون تجربهی واقعی و در-لحظه، توجه کنید.
در قدم بعدی آزمایش، خود را در حالِ عملا دیدنِ تجربهساز به جای بدیهیانگاشتنِ دیدنِ او، نگه دارید.
قدم دوم آزمایش
- تاکنون در این آزمایش برای خودتان کشف کردهاید که شما عملاً من را میبینید. این با دیدن من توسط شما، همچون چیزی بدیهی، تفاوت زیادی دارد.
- قدم دوم در این آزمایش، کشف این موضوع برای خودتان است که این دیدنِ من، برای شما عملاً کجا اتفاق میافتد. مخصوصاً، شما پژوهش خواهید کرد که جایِ اتفاق افتادنِ دیدنِتان عملاً کجاست. توجه کنید که پژوهش، در مورد مکان قرارگیری تجربهساز نیست، بلکه پژوهش دربارهی این است که دیدنِ تجربهساز کجا قرار دارد - جایی که دیدنِ من برای شما عملاً اتفاق میافتد.
- شما عملاً من را میبینید. اینطور نیست؟ خُب، این دیدنِ من کجا دارد اتفاق میافتد؟ تا دقایقی دیگر قصد دارم از شما بخواهم که به جایی که این دیدنِ من عملاً دارد اتفاق میافتد اشاره کنید و در همان حال به من بگویید که آنجا کجاست؟ شما عملاً من را میبینید. اینطور نیست؟ خُب، این دیدنِ من کجا دارد اتفاق میافتد؟ به جایی اشاره کنید که این دیدنِ من، عملاً دارد اتفاق میافتد و در همان زمان بگویید که آنجا کجاست.
- حیاتی است که شما در واقع با سؤالی که عملاً پرسیده شد، دستوپنجه نرم کنید. از آنجایی که هیچکس، هیچگاه این سؤالی که عملاً پرسیده شده را نمیپرسد، شما ممکن است فکر کنید که ما احتمالا منظورمان این سؤال نیست و بنابراین چیز دیگری مدنظرمان است. ما هیچ چیز دیگری در نظرمان نیست؛ ما عملا منظورمان این است که دیدنِ من توسط شما عملا کجا دارد اتفاق میافتد.
- شما در تجربهی زیستهی خودتان راستیآزمایی و بررسی کردید که شما تجربهساز را میبینید؛ این دیدن تجربهساز عملا کجا دارد اتفاق میافتد؟ شما عملا من را میبینید. اینطور نیست؟ خُب در همان لحظهی دیدن، به جایی که دیدن من توسط شما عملا دارد اتفاق میافتد اشاره کنید.
بله، ما در واقع داریم پژوهش میکنیم که دیدن عملا کجا اتفاق میافتد. با این وجود ما روی یک سِری نظریه در باب دیدن یا توصیفاتی دربارهی دیدن پژوهش نمیکنیم، بلکه روی جایی که دیدن اتفاق میافتد پژوهش میکنیم؛ یعنی جایی که دیدن در تجربهی لحظهایِ شما از دیدن اتفاق میافتد.
حیاتی است که شما در واقع با سؤالی که عملا پرسیده شد، دستوپنجه نرم کنید. از آنجایی که هیچکس، هیچگاه این سؤالی که عملا پرسیده شده را نمیپرسد، شما ممکن است فکر کنید که ما احتمالا منظورمان این سؤال نیست و بنابراین چیز دیگری مدنظرمان است. ما هیچ چیز دیگری در نظرمان نیست؛ ما عملا منظورمان این است که دیدنِ من توسط شما عملا کجا دارد اتفاق میافتد.
- شما در تجربهی زیستهی خودتان راستیآزمایی و بررسی کردید که شما تجربهساز را میبینید؛ این دیدن تجربهساز عملا کجا دارد اتفاق میافتد؟ شما عملاً من را میبینید. اینطور نیست؟ خُب در همان لحظهی دیدن، به جایی که دیدن من توسط شما عملاً دارد اتفاق میافتد اشاره کنید.
بله، ما در واقع داریم پژوهش میکنیم که دیدن عملاً کجا اتفاق میافتد. با این وجود ما روی یک سِری نظریه در باب دیدن یا توصیفاتی دربارهی دیدن پژوهش نمیکنیم، بلکه روی جایی که دیدن اتفاق میافتد پژوهش میکنیم؛ یعنی جایی که دیدن در تجربهی لحظهایِ شما از دیدن اتفاق میافتد.
مضحک (Absurd) = چیزی به وضوح نادرست یا نامعقول، به حدی که خندهدار یا مسخره باشد (دیکشنری وبستر ۱۹۹۸)
با تعلیق به محالِ تشریحِ تجربهی شما از دیدنِ من به عنوان اتفاقی در چشمانتان، بسیاری ازانسانهای مدرن، آنگاه به مغزشان اشاره خواهند کرد. اگر تجربهی شما از دیدنِ من، در مغز شما اتفاق بیافتد، من تا حدی بزرگتر از چیزی خواهم بود که در چشمان شما اتفاق میافتاد، اما هنوز شما من را خیلی کوچک تجربه خواهید کرد.
با در نظرگرفتن میانگین اندازهی مغز یک انسان، اگر تجربهی شما از دیدنِ من همچون ایستادن در مغز شما بود، آنگاه من باید 9 سانتیمتر قد میداشتم. با این وجود اگر شما من را درازکشیده درحاليکه سرم سمت شماست ببینید و پاهایم دور از شما باشد، آنگاه تجربهی شما از دیدنِ من، 17 سانتیمتر طول خواهد داشت.
علاوهبراین، شبکهی الگوی فعالشدهی نورونی در مغز شما (همانگونه که در مطالعات fMRI دیده میشود) که به تجربهی شما از دیدن من، اجازهی بروز پیداکردن میدهد، به هیچ عنوان شبیه یک انسان نیست. آیا تجربهی شما از دیدن من جوری تیره و تار و مبهم است که شبیه یک انسان نیست؟
اما چیزی که نهایتاً توصیفِ تجربهی اتفاقافتادنِ دیدنِ من در مغز شما را تعلیق به محال میکند، این است که شما هیچگونه تجربهای از هر آنچه که ممکن است در حال اتفاق در در مغز شما باشد، ندارید و حتی با احتمال کمتر، تجربهی دیدن من در آنجا را ندارید. دقیقاً به همین دلیل است که جراحیِ مغز میتواند با بیمارِ کاملاً هشیار انجام شود و اغلب هم همینطور انجام میشود. واضحتر بگوییم، اگر یک جراح، حفرهای در جمجمهی شما ایجاد کند و من یک مداد را در مغز شما فروکنم، شما هیچ تجربهای از آن را نخواهید داشت.
جایی را که مغزتان هست جستجو کنید و ببینید آیا یک منِ کوچک در آنجا هست؟ خیر! این، تجربهی شما از دیدن من نیست.
شما تجربهی دیدن من را در مغزتان انجام نمیدهید. به طور واضح اگر این همان چیزی است که شما گفتید، آن گفته، آشکارا مضحک است.
مضحک (Absurd) = چیزی به وضوح نادرست یا نامعقول، به حدی که خندهدار یا مسخره باشد (دیکشنری وبستر ۱۹۹۸)
حالا که با مفهوم اینکه تجربهی دیدنِ شما در چشمانتان یا مغزتان اتفاق میافتد، به تعلیقِ محال رسیدید، میتوانید آزمایش را یکبار دیگر از نو انجام دهید و اینبار عملا کشف کنید که کجا تجربهی شما از دیدن اتفاق میافتد. اینبار به جای تکیه بر چیزی که به شما گفته شده است یا چیزی که فکر میکنید که میدانید، عملا شگفتزده شوید («جایی که تجربه من از دیدن عملاً اتفاق میافتد، کجا است؟») و کشف کنید (نگاه کنید، بگویید و به آن اشاره کنید) که کجا، این تجربه بهصورت زیسته اتفاق میافتد.
- لطفاً به من نگاه کنید. اگر از شما بپرسم که “آیا شما من را میبینید؟” شما دیگر پاسخ نخواهید داد که “البته که شما را میبینم”. حال که بداهت و وضوح را کنار گذاشتید، شما عملاً این سؤال را از خودتان خواهید پرسید: “آیا من تجربهساز را میبینم؟” و شما جوری میپرسید که از قبل جواب را نمیدانید. - بهعبارت دیگر شما تلاش میکنید، موضوعِ دیدن مرا کشف کنید. برای خودتان در تجربهتان تصدیق کنید که شما موکداً و در واقع من را میبینید.
این تجربه میبایست چیزی شبیه به این باشد: «اااوووه، من شما را عملا میبینم!» به تفاوت بین مواجهه با زندگی همچون بدیهیتِ کرختشده با مواجهه با زندگی همچون تجربهی عملیِ در-لحظه، توجه کنید.
بیان برونآختهی معرفتشناسانهی جایی که درد در پای شماست، این است که در مغز شما اتفاق میافتد. این چیزی نیست که ما داریم میپرسیم. چیزی که ما میپرسیم این است که تجربهی درونآختهی هستیشناسانهی درد در پای شما، کجا اتفاق میافتد؛ که البته در پای شما است.
اکنون من درخواست یک توضیحِ برونآختهی معرفتشناسانه را ندارم یا درخواست فاصلهگرفتن از دیدن و بیانِ آن دیدن را ندارم. من درخواست تجربهی عملی شما از دیدن را دارم: دیدن، کجا دارد اتفاق میافتد؟ از منظرِ یک واقعیتِ درونآختهی هستیشناسانه ….
شما عملاً تجربهساز را میبینید. نمیبینید؟ خب این دیدن تجربهساز کجا دارد اتفاق میافتد؟ نگاه کنید و اشاره کنید و در همان حال بگویید که این دیدن تجربهساز، عملاً کجا دارد اتفاق میافتد.
- شما عملاً من را میبینید. نمیبینید؟ این دیدن من کجا دارد برای شما اتفاق میافتد؟ نگاه کنید و اشاره کنید و در همان حال بگویید که این دیدن من، عملاً برای شما در چه جایی رخ میدهد.
راستی، کسانی که دوره را تکرار میکنند، و به همین دلیل هم، از قبل پاسخ را میدانند، اغلب بین حضار مینشینند و این پرسش که “این دیدن تجربهساز کجا دارد اتفاق میافتد” را با چیزی که از قبل میدانند جواب است، پاسخ میدهند. تجربهی دانستنِ جایی که دیدنِ من عملاً اتفاق میافتد، در مقایسه با از نو کشفکردن بسیار حقیر است.
زمانی که من از شما میخواهم که به جایی که تجربهی شما از دیدن من عملا اتفاق میافتد اشاره کنید، تلاش نکنید که به من بگویید چه میدانید و تلاش نکنید که پاسخ را پیدا کنید.
ابتدا خود را کاملاً با پرسشِ اصلی درگیر کنید، آیا شما من را میبینید؟ پاسخ بدیهیِ کرختشده را کنار بگذارید. سؤال را جوری بپرسید که انگار پاسخ را نمیدانید. آیا من، تجربهساز را میبینم؟ پرسش را به گونهای بپرسید که عملاً میخواهید پاسخ را کشف کنید و برای خودتان، کشف کنید که شما در واقع، عملاً تجربهی دیدن من را دارید. و آنقدر از خودتان بپرسید “آیا من شما را میبینم؟” تا بالأخره به دیدن من، اینگونه پاسخ دهید که: «یااااا خدا؛ من واااقعاً شما را میبینم.»
آنگاه، درحاليکه هنوز در این تجربه حضور دارید، اشاره کنید و بگویید که تجربهی شما از دیدن من، عملا و واقعا کجا دارد اتفاق میافتد - به جایی که این دیدنِ من برای شما اتفاق میافتد، اشاره کنید.
زمانی که من از شما میخواهم که به جایی که تجربهی شما از دیدن من عملا اتفاق میافتد اشاره کنید، تلاش نکنید که به من بگویید چه میدانید و تلاش نکنید که پاسخ را پیدا کنید.
ابتدا خود را کاملا با پرسشِ اصلی درگیر کنید، آیا شما من را میبینید؟ پاسخ بدیهیِ کرختشده را کنار بگذارید. سؤال را جوری بپرسید که انگار پاسخ را نمیدانید. آیا من، تجربهساز را میبینم؟ پرسش را به گونهای بپرسید که عملا میخواهید پاسخ را کشف کنید و برای خودتان، کشف کنید که شما در واقع، عملا تجربهی دیدن من را دارید. و آنقدر از خودتان بپرسید “آیا من شما را میبینم؟” تا بالأخره به دیدن من، اینگونه پاسخ دهید که: «یااااا خدا؛ من واااقعاً شما را میبینم.»
آنگاه، درحاليکه هنوز در این تجربه حضور دارید، اشاره کنید و بگویید که تجربهی شما از دیدن من، عملا و واقعا کجا دارد اتفاق میافتد - به جایی که این دیدنِ من برای شما اتفاق میافتد، اشاره کنید.
چیزی که در این تمرین تابهحال کشف کردهایم
نکتهی اول
تفاوت عظیمی هست بین زندگیکردن، با عقب ایستادن از زندگی و مواجهه با زندگی و خویشتن از خلال توصیفات (مفاهیم خوشساخته)، در تمایز با مواجهه با زندگی بهصورت مستقیم، همانگونه که بهصورت زیسته وجود دارد و بهصورت زندگیِ در-لحظه، بلادرنگ و درونگود.
بین زندگیکردنِ زندگی وقتی که از خلال مفاهیمِ علمی و توصیفات (فارغ از اینکه چهقدر معتبر باشند) با آن مواجه میشویم، با زندگیکردنِ زندگی چنانکه زندگی عملا زندگی میشود - یعنی زمانی که عملا به آن شکل زیسته میشود - تفاوت هست. ضمنا، برای اینکه بتوانید خوب زندگی کنید و تفاوت ایجاد کنید، بهتر است که هر دوی این شیوههای زندگیکردن را در اختیار داشته باشید، مگر اینکه شما یک کشیش یا خلوتگزین باشید.
هرچند ما عادت داریم که زندگی را از خلال نظریاتِ یادگرفتهشده و باورهای شخصی درک کنیم، این امکان نیز برای ما وجود دارد که به جای آنکه با زندگی (دنیا، دیگران و خودمان) از طریق مفاهیمِ ما در باب طبیعتِ دنیا، دیگران و خودمان تعامل داشته باشیم، با آن همچون زندگیای که واقعا زیسته میشود تعامل کنیم.
نکتهی دوم
تا امروز شما زندگی را طوری گذراندهاید، انگار که دیدن، برای شما اینجا اتفاق میافتد، یعنی جایی که شما ادعا میکردید که هستید. اما اکنون تازه برای خودتان کشف کردهاید که تجربهی عملیِ شما از دیدن، درون اینجا اتفاق نمیافتد، بلکه بیرون آنجا اتفاق میافتد. کوتاه بگوییم، تجربهی شما از دیدن زندگی برای شما عملا جایی اتفاق میافتد که آن را «بیرون-آنجا» میخواندید، و نه «درون-اینجا» - جایی که شما باور داشتید که هستید، یا جایی که شما مدعی بودید که هستید.
برای خودتان این فکت تکاندهنده را تصدیق کردید که: جایی که شمای در حال دیدن من عملا واقع هستید، جایی است که شما آن را «آنجا» مینامید و نه «اینجا»، جایی که شما گفتید که هستید.
در واقع در تجربهی زیسته، فارغ از اینکه با کدامیک از حواستان، دنیا یا دیگران را ادراک میکنید، تجربهی شما از چیزی که ادراک میکنید، جایی اتفاق میافتد که شما آن را «بیرون-آنجا» مینامید.
شما تجربهی این را که یک شخص داخل گوشهای شما مستقر شود و اسلایدها را در داخل گوشهایتان بخواند، ندارید. دارید؟ من فکر میکنم که ندارید. شما شنیدن کلماتی که از دهان آنها بیرون میآید را در بیرون آنجا و در جایی که آنها هستند، تجربه میکنید.
حالا برای خودتان تصدیق کردید که هم شمای در حالِ دیدنِ من و هم شمای در حالِ شنیدنِ خوانندهی اسلایدها، بیرون آنجا واقع میشوید.
اما شما یک مشکل بزرگ دارید!
خیلی قبلتر در این دوره، کشف کردید که شما زندگی را طوری گذراندهاید، که شما اینجا هستید و هر چیزی غیرِ شما، آنجا است یعنی جایی که شما نیستید.
اما حالا تازه برای خودتان کشف کردهاید که جایی که دیدن شما اتفاق میافتد آنجا است. یعنی تجربهی عملی دیدنِ من برای شما، جایی اتفاق افتاد که من هستم، نه جایی که شما هستید.
اگر این درست باشد که شما در واقع اینجا هستید و آنجا نیستید، و اگر این هم درست باشد که هر چیزی غیرِ شما، آنجا باشد و اینجا نباشد، اما دیدن شما آنجا اتفاق میافتد و نه اینجا، در واقع شما یک چیزِ باشکوهِ مضحک گفتهاید. شما گفتهاید که: «دیدن شما توسط من جایی اتفاق میافتد که شما هستید، یعنی بیرون-آنجا، جایی که من نیستم. کوتاه بگوییم دیدن من جایی اتفاق میافتد که من نیستم». اینطور فکر میکنید؟
به عبارت دیگر، شما زندگی میکنید طوری که جایی که شما هستید، اینجا است و آنجا نیست. و زندگی میکنید طوری که هر چیزی غیرِ شما، آنجا است و اینجا نیست. اما تازه الان برای خودتان کشف کردهاید که تجربهی عملی شما از دیدن، آنجا اتفاق میافتد، یعنی جایی که گفتید شما نیستید - نه اینجا، که شما گفتید هستید.
کوتاه بگوییم، این بدان معناست که تجربهی شما، جایی غیر از جایی که شما هستید اتفاق میافتد. مشخصاً این دقیقا نمیتواند صحیح باشد.
اگر شما عملاً اینجا مستقر بودید، چگونه برای شما ممکن است که آنجا باشید، جایی که شمای در حال دیدن، عملا برای شما، واقع است؟
با بیانی دیگر بپرسیم: اگر کسی که شما واقعاً هستید، اینجا مستقر است و آنجا نیست، چگونه ممکن است که تجربهی شما از دیدن، آنجا اتفاق بیافتد، یعنی جایی که شما نیستید؟
ساختارِ ابعادِ بودن، که “من یا منم”ای که به آن اشاره میکنید، در آن وجود داشته است، در مواجهه با این کشف که در این ساختار، دیدنِ شما در جایی اتفاق میافتد که شما در آنجا نیستید، به طور وحشتناکی غیرمنطقی مینماید.
کوتاه بگوییم، ابعادِ بودنی که در آن وجود داشتهاید، پُرواضح غلط است. با وجود کشف شما در مورد جایی که دیدن شما اتفاق میافتد، دیگر بیمعنی است که به ابعادِ بودنِ درون-اینجا و بیرون-آنجا، محدود باشید. خیلی ساده بگوییم، اینگونه نمیتواند باشد که شما اینجا باشید و شمای در حال دیدن، بیرون آنجا واقع باشد، یعنی جایی که شما نیستید. هنگامی که شما با تجربهی خودتان از دیدن هستید، یعنی جایی که دیدنِ شما عملاً اتفاق میافتد، آنگاه گزاف نخواهد بود که بگوییم که شما تجربهی بیرون اینجا بودن را با چیزی که میبینید، دارید.
شاید شخصی که شما واقعاً هستید، در بُعدی از بودن عمل میکند که غیر از ابعاد واقعیتِ برونآختهی معرفت شناسانهی اینجا و آنجا است.
شاید کسی که شما هستید، واقعاً در ابعاد واقعیتِ درونآختهی هستیشناسانهی بیرون-اینجا عمل میکند.
شاید شخصی که شما واقعاً هستید، بیرون-اینجا است؛ بیرون-اینجا، جایی که شمایِ در حالِ دیدن قرار دارید.
شاید شما شخصی که میدانستید هستید نیستید، شاید شما کسی که زندگی را میگذرانده است، که شما هستید، نیستید.
شاید گزاف نیست که بگوییم آن کسی که من هستم، بیرون اینجا است.
این را برای خودتان انجام دهید. به شخصی که نزدیک شماست بنگرید (آسانتر است که شما چهرهی آنها را ببینید) و این سؤال را بپرسید، انگار که شما از قبل جواب را نمیدانید، به شکلی که دیدن شما برایتان تبدیل به یک کشفکردن شود: “آیا من واقعاً این شخص را میبینم؟”
در لحظهای که دیدنتان برایتان تبدیل به یک کشفکردن میشود، با تجربهتان در تماس قرار بگیرید، که دیدن آن شخص، بیرون اینجا اتفاق میافتد.
حالا به یک شخص دیگر نگاه کنید و ببینید آیا میتوانید حالا با آن شخص بیرون اینجا باشید؛ بیرون اینجا، یعنی جایی که تجربهی دیدن شما از آن شخص اتفاق میافتد؟ اگر این نوع تمرین را به این شیوه ادامه دهید، به زودی به راحتی خواهید توانست با یک شخص یا یک چیز بیرون اینجا باشید.
بیرون اینجا بودن به نوعی شبیه به تجربهی اوجی است که هنگام نگاهکردن به غروبِ آفتاب دارید و یا به نوعی شبیه است به احساس شعف شما، وقتی تجربهی خودتان را از نگاهکردن به معشوقتان مرور میکنید. دقت کنید که همهی اینها، بیرون اینجا اتفاق میافتند.
برای مضحک بودن اینجا و آنجا، از این استفاده کنید
یک بار دیگر بگوییم که اگر این صحیح باشد، که جایی که شما هستید، اینجا باشد و هر چیزی غیرِ شما، آنجا باشد، آنگاه آن چیزی که شما میبینید، یک بازنمایی از چیزی است که آنجاست، یا یک مفهوم از چیزی است که آنجاست؛ یا به زبان عامیانه چیزی که در جایی که شما هستید، وجود دارد، عملاً، یک تصویر از چیزی است که بیرون آنجا وجود دارد.
یک اعلام: ایستمانی که شما برای خودتان اختیار میکنید
هماهنگ با تجربهی درونآختهی هستیشناسانهی واضح شما از دیدن من در جایی که من هستم، در عوضِ گفتنِ «من در اینجا هستم»، گفتنِ «من، بیرون اینجا هستم» است، که با آن تجربه تطابق دارد.
هماهنگ با تجربهی درونآختهی هستیشناسانهی دیدن من، در جایی که هستم، با معنا خواهد بود که بگوییم: «من بیرون اینجا هستم»، به جای اینکه بگوییم: «من اینجا هستم».
واقعیت درونآختهی هستیشناسانه اینکه شما درون-اینجا قرار دارید در حالی که زندگی بیرون-آنجا قرار دارد، یا اینکه شما بیرون اینجا قرار دارید، یعنی جایی که زندگی عملاً اتفاق میافتد، چیزی نیست که انسان درست درکاش کند.
هرچند برای اغلب مردم، اینکه “من درون-اینجا هستم”، در نگاه اول، چیزی بیشتر از یک فرض آزمودهنشده نیست، در مواجهه با واقعیتها، انسان باید دست به انتخاب بزند. و چیزی که انسان انتخاب میکند، چیزی نه کمتر و نه بیشتر از یک اعلام نیست - ایستمانی که هر شخص برای خویش اختیار میکند.
با چیزی که در این اسلاید است دستوپنجه نرمنکنید، مگر آنکه مضحک بودنِ اینکه من اینجا هستم و آنجا نیستم، واضح شده باشد - اولین نکتهی اساسی که باید از این تمرین گرفتهشود اشخاصی که کشف کردهاند دقیقاً چه کسی هستند، زندگی را همانطور که هست، در دست دارند و در نتیجه، با زندگی، همانطور که هست تعامل میکنند، بهجایآنکه تلاش کنند با زندگی، زندگیکردن و خود از خلال فیلتر ادراکات و توصیفات مواجه شوند و تعامل کنند - فارغ از اینکه اینها تا چه اندازه ممکن است از دیدگاهِ راستیآزماییشدهی دانشمحورِ سومشخص، معتبر باشند. برای دیدن و معنادادن به زندگی، زندگیکردن و خود از دیدگاهِ راستیآزماییشدهی دانشمحورِ سومشخص، شما میبایستی از زندگی فاصله بگیرید و این شما را در موقعیتی قرار میدهد که با زندگی، همچون چیزی بدیهی مواجه شوید.
اینطور نیست که شخصی که کشف کرده است که واقعاً چه کسی است، فاقد فهم یا توصیفی از زندگی، زندگیکردن و خودش باشد؛ بلکه او درک و توصیف خود را فراتر از خودش نگهمیدارد، طوری که همچون فیلتری عمل نکند؛ بلکه به آن چیزی که با آن مواجه میشود نور بیافکند. (فلاسفه این را “تعلیق” مینامند.)
با پیشرفتن در این آزمایش، شما برای خودتان قدرت مواجهه با زندگی را، همانگونه که زیسته میشود، خواهید دید.
آیا شما همان چیزی هستید، که فکر میکنید هستید؟
به یاد دارید که قبلاً از شما خواستیم، فرض کنید که شما آن کسی که فکر میکنید هستید، نیستید. شاید شما یک شی نیستید (البته با خصوصیات ویژه) که مانند سایر اشیا دارای یک موقعیتِ مکانیِ اینجا یا آنجا باشد.
هر چند قطعاً چیزی وجود دارد که اینجا قرار دارد، اما شاید آن چیز، “شما” نباشد. شاید تنها چیزی که برای شما اینجا هست، همان چیزی است که هنگامی که میگویید “من یا منم” به آن اشاره میکنید، و ممکن است واقعاً آن، همان کسی که شما هستید، نباشد.
حالا زمان خوبی است برای شما، تا برای خودتان جا بیاندازید که شما، آن چیز (شی) نیستید، که دارای حالات ذهنی (طرزفکرها یا حالوهواها) است، و آن چیزی نیستید که احساسات و عواطف دارد، و آن چیزی نیستید که حسهای بدنی دارد، و آن چیزی نیستید که دارای افکار است.
با وجود چیزهایی که تابهحال کشف کردید، این موضوع که شما یک چیز (شی) هستید که دارای حالات ذهنی (طرزفکرها یا حالوهواها)، و دارای احساسات و عواطف، و دارای حسهای بدنی است، و افکاری هم دارد، به عنوان یک مفهومِ مضحکِ دیگر، شروع به آشکارشدن میکند. این بیشتر به زندگیکردنِ مفهومی میماند، نه تجربهی واقعی و عملیِ زندگی.
هیچکسی نمیگوید که حالات ذهنی (طرزفکرها یا حالوهواها) و احساسات و عواطف و حسهای بدنی یا افکار وجود ندارند. و هیچکسی نمیگوید که آن چیزی که وقتی میگویید «من یا منم» به آن اشاره میکنید، دارای این چیزها نیست.
به هر حال، اینکه شما یک چیز هستید، و این چیز، که وقتی میگویید «من یا منم» به آن اشاره میکنید، خصوصیاتی از حالات ذهنی (طرزفکرها یا حالوهواها) و احساسات و عواطف دارد و دارای حسهای بدنی و افکار است، یک مفهوم (یک باور ذهنی) است.
سخت است که این مفهوم را رها کنید، زیرا با آن بزرگ شدهاید، در فرهنگ آن غرق شدهاید و با دیگران به وسیلهی آن در ارتباط هستید، و بدتر از همه ارتباطتان با خودتان از این طریق است.
اگر قرار است که استادِ زندگی باشید، شما میبایستی برای خودتان جا بیاندازید که شما آن چیزی که وقتی میگویید “من یا منم” به آن اشاره میکنید، نیستید؛ و شما قطعاً حالات ذهنی (طرزفکرها یا حالوهواها)، احساسات، حسهای بدنی یا افکاری که آن چیز دارد، نیستید.
شاید در واقعیت درونآختهی هستیشناسانه، شما عرصهی روشنگاهی هستید، که جهان، در آن میتواند باشَد. این موضوع در مقابل واقعیتِ برونآختهی معرفتشناسانه است که جهان، خیلی بدیهی وجود دارد.
شاید شما عرصهی روشنگاهی هستید که در آن، جهان میتواند همان یک واقعیتِ درونآختهی هستیشناسانه باشد، که در تقابل است با جهانی که خیلی ساده در واقعیتِ برونآختهی معرفت شناسانه وجود دارد.
چه تفاوتی بین آن بودن و آن وجود داشتن است؟
تفاوت بین بودن و وجود داشتن، در این است که اغلب مردم به شیوهای زندگیشان را پیش میبرند که رابطه با مفهومِ چیزی که آنجا هست، میگیرند، در مقابلِ رابطه با بودنِ چیزی که آنجا هست.
آن کسی که تجربهی شما از خودتان را دارد چه کسی است؟
این کسی که چیزی که شما “من یا منم” مینامید را تجربه میکند، چه کسی است؟
شاید این شخصی که چیزی را که شما وقتی میگویید “من یا منم” به آن اشاره میکنید، تجربه میکند، همان شما است، واقعاً.
در واقع آن شمایی که وقتی میگویید «من یا منم» به آن اشاره میکنید، چیزی بیشتر از یکی از چیزهایی نیست که برای شما، در “آن کسی” که واقعاً هستید ظهور پیدا میکند.
شاید کسی که شما واقعاً هستید، شیئی نیست که در این مکان قرار داشته باشد.
راه حل این معما
شاید کسی که شما واقعاً هستید یک عرصهی روشنگاه، یا فضایی است که در آن X و درکنار آن، همهی باقیِ زندگی ظهور پیدا میکند - شامل آن چیزی که شما “من یا منم” مینامید.
شما برای خودتان هم ظهور پیدا میکنید. نمیکنید؟
شما بدون شک، در تجربهی خودتان تأیید میکنید که شمایی که هنگامی که میگویید “من یا منم” به آن اشاره میکنید، برای شما ظهور پیدا میکند. این معمولاً “خودآگاهی” نامیده میشود.
در هر حال، آن کسی که وقتی میگویید “من” یا “منم” به آن اشاره میکنید، با همهی باقیِ زندگی، همه و همه، قطعاً داخل آن عرصهی روشنگاهی برای زندگی، که شما در واقع هستید، ظهور پیدا میکند.
بیرون - اینجا
زندگیکردنِ واقعی، بیرون-اینجا اتفاق میافتد؛ جایی که زندگی عملاً، به شکل زیستن رخ میدهد، جایی که زندگی عملاً اتفاق میافتد.
به عنوان آنچه زیسته میشود، شما عرصهی روشنگاهی هستید که دنیا، دیگران و شمایی که وقتی میگویید “من” یا “منم” به آن اشاره میکنید، در آن برایتان ظهور پیدا میکند. و برای آنکه به نقطهای برگردیم که این صحبت را از آنجا شروع کردیم، اَعمال شما در آن عرصهی روشنگاه، با طوری که آنچه در آن عرصهی روشنگاه برایتان بافته میشود، همبسته است.
اگر شما زندگی را طوری میگذرانید که شما اینجا هستید، و زندگی بیرون آنجا است، آنگاه چیزی که شما اینجا دارید، بازنماییای از زندگی است و یا میتوان گفت که زندگی، همچون یک مفهوم برای شما وجود دارد، یا به زبان عامیانه، شما تصویری از زندگی را دارید.
چرا بازنمایی از تجربه مستقیم مهم است؟
بازنماییها نقش مهمی در زندگی ما دارند. آنها به ما کمک میکنند تا اطلاعات فراوان را مدیریت کنیم، پیچیدگیها را سادهتر کنیم و با دنیای پیچیدهای که در آن زندگی میکنیم، مواجه شویم. اما مشکل زمانی پیش میآید که ما بازنماییها را با واقعیت اشتباه کنیم.
بنابر این نیاز است به این نکته توجه کنیم که نیاز نیست ما همیشه در همه حال اینجا بیرون باشیم، برای افزایش کارایی در شرایط مختلف این ما هستیم که انتخاب میکنیم اینجا درون باشیم یا اینجا بیرون