فصل ۱: ساختار انتخاب

THE STRUCTURE OF MAGIC
A Book about Language and Therapy
نویسندگان: Richard Bandler and John Grinder
تاریخ: 1975
مترجم: محمد بیات

فهرست مطالب

… عملیاتی از نوعی تقریباً اسرارآمیز که با روند عادی در تضادی کم و بیش پارادوکسیکال قرار دارند. این روش‌ها به گونه‌ای هستند که اگر ناظر خود در این مکانیزم مهارت نداشته باشد یا در آن وارد نشده باشد، برای او همچون جادو به نظر می‌رسند. (هانس واینینگر، فلسفه‌ی «همانند اینکه»، صفحه ۱۱)

از میان رده‌های روان‌درمانی مدرن، تعدادی از ستارگان کاریزماتیک سر برآورده‌اند. این افراد کار روان‌شناسی بالینی را با راحتی و شگفتی، همچون یک جادوگر درمانی، انجام می‌دهند. آن‌ها به رنج، درد و بی‌حالی دیگران نفوذ کرده و ناامیدی آن‌ها را به شادی، زندگی و امید تازه‌ای تبدیل می‌کنند. گرچه رویکردهایی که آن‌ها برای این کار به‌کار می‌گیرند به نظر متفاوت و حتی به اندازه تفاوت شب و روز با هم فرق دارند، همه آن‌ها به نوعی یک شگفتی و قدرت منحصر به فرد را با خود به همراه دارند. شلدون کاپ در کتابش به نام گورو تجربه‌ی خود از یکی از این افراد را چنین توصیف کرده است (صفحه ۱۴۶):

پرلز دارای حضور شخصیتی بسیار قوی، استقلال روحی، تمایل به پذیرش هرگونه ریسک که احساسات شهودی او او را به آن سوق می‌داد و توانایی عمیقی در ایجاد ارتباط نزدیک با هر کسی که برای همکاری با او آمادگی داشت، بود. . . . این امر غیرعادی نیست که پس از مشاهده فرد دیگری که از چنین تجربه‌ای هدایت شده است، خود را در حالی که اشک می‌ریزید، یا خسته، یا شادمان یافته باشید. شهود او آنچنان درخشان و تکنیک‌هایش آنچنان قدرتمند بودند که گاه تنها چند دقیقه برای او کافی بود تا به فردی که روی صندلی داغ نشسته دست یابد. ممکن است فردی باشید که به شدت درگیر، سرسخت و روحیه‌ای سال‌ها مرده باشید، در جستجوی کمک و در عین حال ترسان از این که کمک بیاید و اوضاع را تغییر دهد. او شما را روی صندلی داغ می‌نشاند، سپس جادوی خود را اعمال می‌کرد. اگر آمادگی کار کردن را داشتید، تقریباً به گونه‌ای بود که او می‌توانست دست دراز کرده، زیپ روی ظاهر ساختگی شما را بگیرد و به سرعت آن را پایین بکشد به طوری که روح عذاب‌کشیده‌ی شما روی زمین بین شما و او بیفتد.

پرلز تنها درمانگری نیست و قطعاً تنها درمانگری نیست که چنین قدرت جادویی‌ای را به نمایش می‌گذارد. ویرجینیا ساتیر و دیگرانی که می‌شناسیم به نظر می‌رسد که این کیفیت جادویی را دارند. انکار این ظرفیت یا برچسب زدن ساده‌ای چون استعداد، شهود یا نبوغ به آن، به معنای محدود کردن پتانسیل خود به عنوان کسی است که به مردم کمک می‌کند. با این کار، فرصت یادگیری برای ارائه تجربه‌ای به افراد که می‌توانند از آن برای تغییر زندگی خود و لذت بردن از زندگی کامل استفاده کنند، از دست می‌رود. تمایل ما در این کتاب این نیست که کیفیت جادویی تجربه‌ی ما از این جادوگران درمانی را زیر سوال ببریم، بلکه می‌خواهیم نشان دهیم که این جادویی که آن‌ها به کار می‌برند - مانند سایر فعالیت‌های پیچیده انسانی نظیر نقاشی، آهنگ‌سازی، یا اعزام یک انسان به ماه - ساختار دارد و بنابراین، با منابع مناسب، قابل یادگیری است.

همچنین قصد نداریم که بگوییم خواندن این کتاب می‌تواند تضمین کند که شما این ویژگی‌های پویای شخصیتی را خواهید داشت. مخصوصاً نمی‌خواهیم ادعا کنیم که ما روش “درست” یا قدرتمندترین روش برای روان‌درمانی را کشف کرده‌ایم. تنها تمایل داریم مجموعه خاصی از ابزارها را به شما ارائه کنیم که به نظر ما در اعمال این درمانگران ضمنی وجود دارند، به طوری که بتوانید روند بی‌پایان بهبود، غنا بخشیدن و گسترش مهارت‌هایی که به عنوان فردی کمک‌کننده به مردم ارائه می‌دهید، را آغاز یا ادامه دهید.

از آن‌جا که این مجموعه ابزار بر پایه هیچ نظریه روان‌شناسی یا رویکرد درمانی پیشین نیست، می‌خواهیم نمای کلی ساده‌ای از فرآیندهای انسانی ارائه دهیم که این ابزارها را از آن‌ها استخراج کرده‌ایم. ما این فرآیند را مدل‌سازی می‌نامیم.

از خلال شیشه‌ای تیره

هر جا که عملکرد منطقی به‌طور فعالانه مداخله می‌کند، آنچه را که داده شده تغییر می‌دهد و سبب می‌شود از واقعیت فاصله بگیرد. حتی نمی‌توانیم فرآیندهای ابتدایی روان را بدون آنکه در هر مرحله با این عامل مختل‌کننده - یا شاید بهتر است بگوییم یاری‌دهنده؟ - مواجه شویم، توصیف کنیم. به‌محض اینکه حس وارد قلمرو روان می‌شود، به گرداب فرآیندهای منطقی کشیده می‌شود. روان به‌طور خودبخودی هم آنچه داده شده و هم آنچه ارائه شده را تغییر می‌دهد. در این فرآیند باید دو چیز از هم متمایز شوند: اول، شکل‌های واقعی که این تغییر در آن‌ها رخ می‌دهد؛ و دوم، محصولاتی که از ماده اولیه از طریق این تغییر به‌دست می‌آیند.

فعالیت سازمان‌یافته عملکرد منطقی همه‌ی احساسات را به درون خود می‌کشد و دنیای درونی خاصی برای خود می‌سازد که به‌تدریج از واقعیت فاصله می‌گیرد، اما در نقاطی هنوز ارتباطی نزدیک با آن حفظ می‌کند؛ به‌طوری که انتقال از یکی به دیگری به‌طور پیوسته رخ می‌دهد و ما به‌سختی متوجه می‌شویم که در دو صحنه متفاوت عمل می‌کنیم - دنیای درونی خودمان (که البته آن را به عنوان دنیای ادراک حسی عینی می‌سازیم) و همچنین دنیایی کاملاً متفاوت و خارجی. (هانس واینینگر، فلسفه‌ی «همانند اینکه»، صفحات ۱۵۹-۱۶۰)

تعداد زیادی از افراد در طول تاریخ تمدن به این نکته اشاره کرده‌اند که تفاوت غیرقابل تقلیلی بین جهان و تجربه ما از آن وجود دارد. ما به‌عنوان انسان، به‌طور مستقیم بر جهان عمل نمی‌کنیم. هر یک از ما نمایشی از جهانی که در آن زندگی می‌کنیم می‌سازد - به عبارت دیگر، ما نقشه یا مدلی می‌سازیم که از آن برای ایجاد رفتار خود استفاده می‌کنیم. این بازنمایی ما از جهان تا حد زیادی تعیین می‌کند که تجربه ما از جهان چگونه خواهد بود، چگونه جهان را درک خواهیم کرد و چه انتخاب‌هایی را در هنگام زندگی در جهان پیش روی خود خواهیم دید.

باید به خاطر داشت که هدف از جهان ایده‌ها به‌عنوان یک کل [نقشه یا مدل - RWB/JTG] نمایش واقعیت نیست - این کار وظیفه‌ای کاملاً غیرممکن خواهد بود - بلکه به ما ابزاری برای آسان‌تر یافتن مسیر خود در جهان ارائه می‌دهد. هانس واینینگر، فلسفه‌ی «همانند اینکه»، صفحه ۱۵

هیچ دو انسانی تجربه‌های دقیقاً یکسانی ندارند. مدلی که ما برای راهنمایی خود در جهان می‌سازیم، تا حدی بر اساس تجربه‌های ما شکل می‌گیرد. بنابراین، هر یک از ما ممکن است مدل متفاوتی از جهانی که با هم به اشتراک می‌گذاریم بسازد و در نتیجه، در واقعیتی تا حدی متفاوت زندگی کنیم.

… ویژگی‌های مهمی از نقشه‌ها باید مورد توجه قرار گیرد. نقشه، سرزمینی که نمایانگر آن است، نیست؛ اما اگر درست باشد، ساختاری مشابه با سرزمین دارد که همین امر دلیلی برای سودمندی آن است. آلفرد کورزیبسکی، علم و سلامت عقل، ویرایش چهارم، ۱۹۵۸، صفحات ۵۸-۶۰

می‌خواهیم در اینجا به دو نکته اشاره کنیم. اول، تفاوتی ضروری بین جهان و هر مدل یا بازنمایی خاص از جهان وجود دارد. دوم، مدل‌هایی از جهان که هر یک از ما می‌سازیم، خود نیز متفاوت خواهند بود. روش‌های متعددی وجود دارد که می‌توان با آن‌ها این موضوع را نشان داد. برای اهداف ما، این روش‌ها را به سه حوزه تقسیم کرده‌ایم: محدودیت‌های عصبی، محدودیت‌های اجتماعی، و محدودیت‌های فردی.

محدودیت‌های عصبی

تجربه و ادراک به عنوان یک فرآیند فعال

به سیستم‌های گیرنده‌ی انسانی توجه کنید: بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی. پدیده‌های فیزیکی‌ای وجود دارند که خارج از محدوده این پنج کانال حسی پذیرفته شده قرار می‌گیرند. به عنوان مثال، امواج صوتی که زیر ۲۰ سیکل در ثانیه یا بالای ۲۰۰۰۰ سیکل در ثانیه هستند، توسط انسان قابل تشخیص نیستند. با این حال، این پدیده‌های فیزیکی از لحاظ ساختاری همانند امواجی هستند که در میان این اعداد محدود قرار دارند: امواج فیزیکی که ما آن‌ها را صدا می‌نامیم. در سیستم بینایی انسانی، ما تنها قادر به تشخیص امواجی بین ۳۸۰ و ۶۸۰ میلی‌میکرون هستیم. امواجی که بالاتر یا پایین‌تر از این اعداد قرار دارند، توسط چشم انسان قابل تشخیص نیستند. باز هم، ما تنها بخشی از یک پدیده‌ی فیزیکی پیوسته را با توجه به محدودیت‌های عصبی داده‌شده ژنتیکی خود درک می‌کنیم.

بدن انسان نسبت به لمس - به تماس بر روی سطح پوست - حساس است. حس لامسه مثال خوبی از تأثیر عمیق سیستم عصبی ما بر تجربه‌ی ما فراهم می‌کند. در مجموعه‌ای از آزمایشات (بورینگ، ۱۹۵۷، صفحات ۱۱۰-۱۱۱) بیش از یک قرن پیش، وبر به این واقعیت پی برد که یک وضعیت واقعی یکسان در جهان توسط یک انسان به عنوان دو تجربه لمسی کاملاً متفاوت درک می‌شود. در آزمایشات خود، وبر دریافت که توانایی ما در درک لمس در دو نقطه روی سطح پوست به‌شدت وابسته به محل قرارگیری دو نقطه روی بدن انسان است. کوچکترین فاصله بین دو نقطه که به عنوان دو نقطه‌ی جداگانه بر روی انگشت کوچک تجربه می‌شود، باید سی برابر بزرگتر شود تا در بازو به‌عنوان دو نقطه‌ی جداگانه تشخیص داده شود. بنابراین، یک دامنه کامل از موقعیت‌های محرک یکسان در جهان واقعی به‌طور کاملاً متفاوت به عنوان دو تجربه‌ی جداگانه تنها به‌عنوان تابعی از سیستم عصبی ما درک می‌شود. وقتی روی انگشت کوچک لمس می‌شویم، آن را به‌عنوان دو نقطه‌ی مجزا تجربه می‌کنیم و روی بازو به‌عنوان یک نقطه. دنیای فیزیکی ثابت باقی می‌ماند، و تجربه ما از آن به‌طور چشمگیری به عنوان تابعی از سیستم عصبی ما تغییر می‌کند.

تفاوت‌های مشابهی بین جهان و تجربه ما از آن را می‌توان در سایر حواس نیز نشان داد (بورینگ، ۱۹۵۷). دانشمندان که در حال انجام آزمایش‌هایی با دنیای فیزیکی هستند، محدودیت‌های ادراک ما را به وضوح تشخیص می‌دهند؛ زیرا آن‌ها ماشین‌هایی را توسعه می‌دهند که این محدودیت‌ها را گسترش می‌دهند. این ابزارها پدیده‌هایی را که خارج از محدوده حواس ما یا خارج از توانایی تشخیص ما هستند، حس کرده و آن‌ها را به صورت سیگنال‌هایی که در محدوده حسی ما قرار می‌گیرند، ارائه می‌دهند - سیگنال‌هایی مانند عکس‌ها، فشارسنج‌ها، دماسنج‌ها، اسیلوسکوپ‌ها، شمارنده‌های گایگر و آشکارسازهای موج آلفا. بنابراین، یکی از روش‌هایی که مدل‌های ما از جهان به‌ناچار با خود جهان متفاوت خواهد بود، این است که سیستم عصبی ما به‌طور سیستماتیک بخش‌های کاملی از دنیای واقعی را تحریف و حذف می‌کند. این امر باعث می‌شود که دامنه‌ی تجربه‌ی انسانی ممکن کاهش یابد و تفاوت‌هایی بین آنچه در واقع در جهان در حال وقوع است و تجربه‌ی ما از آن وارد شود. بنابراین، سیستم عصبی ما که در ابتدا به‌طور ژنتیکی تعیین می‌شود، اولین مجموعه‌ای از فیلترها را تشکیل می‌دهد که جهان - سرزمین - را از بازنمایی‌های ما از جهان - نقشه - متمایز می‌سازد.

محدودیت‌های اجتماعی

از خلال شیشه‌ای تیره با عینک‌هایی با تجویز اجتماعی

… این پیشنهاد می‌دهد که عملکرد مغز، سیستم عصبی و اندام‌های حسی در درجه اول، عملکردی حذف‌کننده دارد و نه تولیدکننده. هر فرد در هر لحظه قادر است همه چیزهایی را که تاکنون برایش اتفاق افتاده به خاطر بیاورد و همه چیزهایی را که در سراسر جهان در حال رخ دادن است، درک کند. عملکرد مغز و سیستم عصبی این است که ما را از خفه شدن و سردرگمی در میان انبوهی از دانش بی‌اهمیت و نامربوط محافظت کند، با کنار گذاشتن بیشتر چیزهایی که در غیر این صورت باید در هر لحظه درک یا به خاطر سپرده شوند و تنها آن بخش کوچک و خاص را که احتمالاً به لحاظ عملی مفید است، باقی می‌گذارد. طبق چنین نظریه‌ای، هر یک از ما به‌طور بالقوه «ذهن فراگیر» هستیم. برای اینکه بقا در سطح بیولوژیکی ممکن شود، ذهن فراگیر باید از طریق «شیر کاهنده» مغز و سیستم عصبی عبور کند. آنچه از طرف دیگر بیرون می‌آید، جریانی ناچیز از نوع آگاهی است که به ما کمک می‌کند بر روی سطح این سیاره خاص زنده بمانیم. برای فرموله کردن و بیان محتوای این آگاهی کاهش‌یافته، انسان سیستم‌های نمادی و فلسفه‌های ضمنی‌ای را اختراع کرده و به‌طور بی‌پایانی بر روی آن‌ها بسط داده است که ما آن‌ها را «زبان‌ها» می‌نامیم. هر فرد هم‌زمان بهره‌مند و قربانی سنت زبانی است که در آن متولد شده - بهره‌مند به این معنا که زبان دسترسی به رکورد انباشته‌ی تجربه‌های دیگران را می‌دهد، و قربانی به این معنا که در او این باور را تأیید می‌کند که آگاهی کاهش‌یافته تنها نوع آگاهی است و به حس واقعیت او لطمه می‌زند، به‌طوری که او بسیار مایل است مفاهیم خود را به‌جای داده‌ها، و کلمات خود را به‌جای چیزهای واقعی بگیرد. آلدوس هاکسلی، درهای ادراک، نیویورک: هارپر اند رو، ۱۹۵۴، صفحات ۲۲-۲۳

دومین راهی که تجربه ما از جهان با خود جهان متفاوت است، مجموعه‌ای از محدودیت‌ها یا فیلترهای اجتماعی (عینک‌های تجویز شده) است - ما به آن‌ها به عنوان “عوامل اجتماعی ژنتیکی” اشاره می‌کنیم. با “ژنتیک اجتماعی” به تمام دسته‌بندی‌ها یا فیلترهایی اشاره می‌کنیم که به عنوان اعضای یک سیستم اجتماعی تحت تأثیر آن‌ها قرار می‌گیریم: زبان ما، روش‌های پذیرفته‌شده‌ی ادراک ما، و تمام افسانه‌های اجتماعی که مورد توافق قرار گرفته‌اند.

شاید رایج‌ترین فیلتر ژنتیکی اجتماعی، سیستم زبانی ما باشد. در هر سیستم زبانی خاص، به‌عنوان مثال، بخشی از غنای تجربه ما با تعداد تمایزاتی که در برخی حوزه‌های ادراک خود ایجاد می‌کنیم مرتبط است. در زبان مایدو، زبانی از بومیان آمریکا در شمال کالیفرنیا، تنها سه واژه برای توصیف طیف رنگ‌ها وجود دارد. این طیف به شرح زیر تقسیم می‌شود (کلمات انگلیسی نزدیک‌ترین معادل‌ها هستند):

  • لاک (lak): قرمز
  • تیت (tit): سبز-آبی
  • تولاک (tulak): زرد-نارنجی-قهوه‌ای

در حالی که انسان‌ها قادر به تمایز بین ۷,۵۰۰,۰۰۰ رنگ مختلف در طیف رنگ مرئی هستند (بورینگ، ۱۹۵۷)، افرادی که به زبان مایدو صحبت می‌کنند، تجربه خود را به طور معمول در سه دسته‌ای که زبان آن‌ها فراهم می‌کند، گروه‌بندی می‌کنند. این سه واژه‌ی رنگی در زبان مایدو همان دامنه‌ی احساسات واقعی دنیای بیرونی را پوشش می‌دهند که هشت واژه رنگ خاص در زبان انگلیسی انجام می‌دهند. نکته در اینجا این است که فردی که مایدو صحبت می‌کند به‌طور معمول تنها به سه دسته‌ی تجربه‌ی رنگی آگاه است، در حالی که گویشور زبان انگلیسی دسته‌های بیشتری دارد و بنابراین، تمایزات ادراکی بیشتری به طور عادی تجربه می‌کند. این به این معنی است که در حالی که گویشوران انگلیسی تجربه خود از دو شیء را متفاوت توصیف می‌کنند (مثلاً یک کتاب زرد و یک کتاب نارنجی)، گویشوران مایدو معمولاً تجربه خود از وضعیت یکسان در دنیای واقعی را یکسان توصیف می‌کنند (دو کتاب «تولاک»).

برخلاف محدودیت‌های ژنتیکی عصبی ما، محدودیت‌هایی که توسط فیلترهای ژنتیکی اجتماعی ایجاد می‌شوند، به‌راحتی قابل غلبه هستند. این موضوع به‌وضوح با این واقعیت نشان داده می‌شود که ما قادر به صحبت کردن به بیش از یک زبان هستیم - به این معنی که می‌توانیم بیش از یک مجموعه از دسته‌بندی‌ها یا فیلترهای اجتماعی زبانی را برای سازماندهی تجربه خود استفاده کنیم و آن‌ها را به عنوان بازنمایی خود از جهان به‌کار بگیریم. به عنوان مثال، جمله‌ی معمولی «کتاب آبی است» را در نظر بگیرید. «آبی» نامی است که ما به عنوان گویشوران بومی انگلیسی یاد گرفته‌ایم تا برای توصیف تجربه خود از بخشی از پیوستار نور مرئی استفاده کنیم. به دلیل ساختار زبان خود، به اشتباه فرض می‌کنیم که «آبی» یک ویژگی از شیء مورد اشاره ما (کتاب) است، در حالی که در واقع نامی است که به حس خود داده‌ایم.

در ادراک، ترکیب حس “شیرین-سفید” به‌طور مداوم در ماده‌ای مانند شکر رخ می‌دهد. روان، سپس به این ترکیب، دسته‌بندی شیء و ویژگی را اعمال می‌کند: شکر شیرین است. اما در اینجا، سفید نیز به عنوان یک شیء ظاهر می‌شود و شیرینی به عنوان یک ویژگی در نظر گرفته می‌شود. روان با حس سفید در موارد دیگر که به عنوان ویژگی ظاهر می‌شود آشناست، بنابراین، در این مورد نیز سفید به عنوان یک ویژگی در نظر گرفته می‌شود. اما دسته‌بندی شیء-ویژگی در صورتی که “شیرین” و “سفید” هر دو ویژگی باشند و هیچ حس دیگری داده نشود، کاربردی ندارد. در اینجا زبان به کمک ما می‌آید و با نامیدن کل ادراک به عنوان “شکر”، به ما امکان می‌دهد که حس‌های منفرد را به عنوان ویژگی‌ها در نظر بگیریم.

… چه کسی به فکر اجازه داده است که سفید را یک شیء در نظر بگیرد، شیرینی را یک ویژگی در نظر بگیرد؟ چه حقی داشت که سپس فرض کند که هر دو ویژگی هستند و سپس ذهنی یک شیء به عنوان حامل آن‌ها اضافه کند؟ توجیه این کار را نه در خود حس‌ها می‌توان یافت و نه در چیزی که اکنون آن را به عنوان واقعیت در نظر می‌گیریم.

… تنها چیزی که به آگاهی داده می‌شود، حس است. با افزودن یک “شیء” که قرار است حس‌ها به عنوان ویژگی به آن تعلق گیرند، فکر یک اشتباه بسیار جدی مرتکب می‌شود. این فکر، حس را که در نهایت تنها یک فرآیند است، به عنوان یک ویژگی مستقل فرض می‌کند و این ویژگی را به شیء‌ای نسبت می‌دهد که یا تنها در مجموعه‌ی حس‌ها وجود دارد یا به‌سادگی توسط فکر به آنچه حس شده، اضافه شده است.

… شیرینی‌ای که به شکر نسبت داده می‌شود، کجاست؟ این فقط در عمل حس کردن وجود دارد. فکر، نه تنها حس فوری را به این وسیله تغییر می‌دهد، بلکه به طور فزاینده‌ای از واقعیت فاصله می‌گیرد و در فرم‌های خود بیشتر و بیشتر گرفتار می‌شود. با استفاده از نیروی خلاق - تا از این اصطلاح علمی استفاده کنیم - فکر یک “شیء” را اختراع کرده است که قرار است دارای یک “ویژگی” باشد. این “شیء” یک افسانه است، “ویژگی” به عنوان چنین نیز یک افسانه است، و کل رابطه یک افسانه است. (هانس واینینگر، فلسفه‌ی «همانند اینکه»، صفحه ۱۶۷)

دسته‌بندی‌های تجربه که با دیگر اعضای موقعیت اجتماعی‌ای که در آن زندگی می‌کنیم به اشتراک می‌گذاریم - برای مثال، زبان مشترکی که با هم داریم - دومین راهی است که مدل‌های ما از جهان را از خود جهان متمایز می‌سازد.

دقت کنید که در مورد محدودیت‌های عصبی، در شرایط عادی، فیلترهای عصبی برای همه انسان‌ها یکسان هستند - این اساس مشترکی است که به‌عنوان اعضای یک گونه با هم به اشتراک می‌گذاریم. فیلترهای ژنتیکی اجتماعی برای اعضای یک جامعه اجتماعی-زبانی مشابه یکسان هستند، اما تعداد زیادی جوامع اجتماعی-زبانی متفاوت وجود دارد. بنابراین، مجموعه دوم فیلترها شروع به متمایز کردن ما از یکدیگر به‌عنوان انسان‌ها می‌کند. تجربه‌های ما شروع به متفاوت شدن به شکل رادیکال‌تری می‌کنند و به بازنمایی‌های بسیار متفاوت‌تری از جهان منجر می‌شوند. سومین مجموعه محدودیت‌ها - محدودیت‌های فردی - پایه تفاوت‌های عمیق‌تر بین ما به‌عنوان انسان‌هاست.

محدودیت‌های فردی

از طریق یک شیشه تاریک با عینک‌هایی با نسخه‌های فردی

سومین راهی که از طریق آن تجربه ما از جهان ممکن است با خود جهان تفاوت داشته باشد، مجموعه‌ای از فیلترهایی است که آن‌ها را “محدودیت‌های فردی” می‌نامیم. منظور از محدودیت‌های فردی تمام بازنمایی‌هایی است که ما به عنوان انسان بر اساس تاریخچه شخصی منحصربه‌فرد خود ایجاد می‌کنیم. هر انسان مجموعه‌ای از تجربه‌ها دارد که تاریخچه شخصی او را تشکیل می‌دهند و به اندازه اثر انگشت‌های او منحصر به فرد هستند. همان‌طور که هر فرد دارای مجموعه‌ای از اثر انگشت‌های متفاوت است، هر فرد نیز تجربه‌های جدید و منحصربه‌فردی از رشد و زندگی دارد و هیچ دو تاریخچه زندگی کاملاً مشابه نخواهند بود. با اینکه ممکن است شباهت‌هایی وجود داشته باشد، حداقل برخی جنبه‌ها متفاوت و منحصربه‌فرد برای هر فرد هستند. مدل‌ها یا نقشه‌هایی که ما در فرایند زندگی ایجاد می‌کنیم، بر اساس تجربه‌های فردی ما هستند، و از آنجا که برخی جنبه‌های تجربه‌های ما برای ما به عنوان یک فرد منحصربه‌فرد است، بخش‌هایی از مدل ما از جهان نیز برای هر یک از ما متفاوت و منحصربه‌فرد خواهد بود. این روش‌های نامعمولی که هر یک از ما جهان را نمایندگی می‌کنیم، مجموعه‌ای از علایق، عادات، دوست‌داشتن‌ها، نپسندیدن‌ها و قواعد رفتاری را تشکیل می‌دهند که کاملاً منحصر به خودمان هستند. این تفاوت‌ها در تجربه‌های ما تضمین می‌کنند که هر یک از ما مدلی از جهان داریم که به شکلی با مدل هر فرد دیگری از جهان متفاوت است.

به عنوان مثال، دو خواهر یا برادر دوقلوی همسان ممکن است با هم در یک خانه و با همان والدین بزرگ شوند و تجربه‌هایی تقریباً یکسان داشته باشند، اما هر یک در فرایند مشاهده روابط والدین خود با یکدیگر و با سایر اعضای خانواده، ممکن است تجربه‌های خود را به شکلی متفاوت مدل‌سازی کنند. یکی ممکن است بگوید: “والدینم هیچ‌وقت خیلی همدیگر را دوست نداشتند - همیشه با هم بحث می‌کردند و خواهر دوقلوی من مورد علاقه آن‌ها بود.” در حالی که دیگری ممکن است بگوید: “والدینم واقعاً به هم اهمیت می‌دادند - آن‌ها همه چیز را به‌طور مفصل بحث می‌کردند و واقعاً خواهر دوقلوی من را دوست داشتند.” بنابراین حتی در حالت محدود دوقلوهای همسان، تجربه‌های آن‌ها به عنوان افراد باعث ایجاد تفاوت‌هایی در نحوه ایجاد مدل‌ها یا درک‌های آن‌ها از جهان می‌شود. در مواردی که بحث ما درباره افراد نامرتبط است، تفاوت‌هایی که در مدل‌های شخصی ایجاد می‌شود، بیشتر و گسترده‌تر خواهد بود.

این مجموعه سوم از فیلترها، یعنی محدودیت‌های فردی، پایه‌ای برای تفاوت‌های عمیق میان ما به عنوان انسان‌ها و نحوه ایجاد مدل‌های جهان توسط ما است. این تفاوت‌ها در مدل‌های ما می‌توانند به گونه‌ای باشند که نسخه‌های اجتماعی داده‌شده را به شکلی تغییر دهند که تجربه ما را غنی‌تر کند و به ما انتخاب‌های بیشتری بدهد، یا می‌توانند به گونه‌ای باشند که تجربه ما را محدود کرده و توانایی ما برای عمل مؤثر را کاهش دهند.

مدل‌ها و درمان

تجربه ما این بوده است که وقتی افراد برای درمان به ما مراجعه می‌کنند، معمولاً با درد، احساس فلج شدن و نبود انتخاب یا آزادی عمل در زندگی‌شان می‌آیند. چیزی که ما دریافته‌ایم این نیست که جهان بیش از حد محدود است یا انتخابی وجود ندارد، بلکه این افراد خود را از دیدن گزینه‌ها و امکاناتی که برای آن‌ها وجود دارد محروم می‌کنند، زیرا این گزینه‌ها در مدل‌های آن‌ها از جهان در دسترس نیستند.

تقریباً هر انسانی در فرهنگ ما در طول زندگی خود با دوره‌هایی از تغییر و انتقال مواجه می‌شود که باید با آن‌ها مذاکره کند. اشکال مختلف روان‌درمانی برای این نقاط مهم تغییر و بحران، دسته‌بندی‌های متفاوتی ایجاد کرده‌اند. چیزی که عجیب است این است که برخی از افراد قادرند این دوره‌های تغییر را با کمترین دشواری پشت سر بگذارند و این دوره‌ها را به عنوان زمان‌هایی از انرژی و خلاقیت شدید تجربه کنند. در حالی که دیگران، با همان چالش‌ها روبرو می‌شوند و این دوره‌ها را به عنوان زمان‌هایی از وحشت و درد تجربه می‌کنند - دوره‌هایی که باید آن‌ها را تحمل کنند و نگرانی اصلی‌شان بقای ساده است. تفاوت بین این دو گروه به نظر ما عمدتاً در این است که افرادی که به‌طور خلاقانه به این استرس واکنش نشان می‌دهند و با آن به‌طور مؤثر مقابله می‌کنند، افرادی هستند که نمایشی غنی یا مدلی از موقعیت خود دارند؛ مدلی که در آن آن‌ها طیف گسترده‌ای از گزینه‌ها را در انتخاب رفتارشان می‌بینند. افراد دیگر خود را در شرایطی با انتخاب‌های محدود و غیرجذاب تجربه می‌کنند - نوعی بازی “بازنده طبیعی”. سوال برای ما این است: چگونه ممکن است انسان‌های مختلف با دنیای یکسان چنین تجربه‌های متفاوتی داشته باشند؟ درک ما این است که این تفاوت عمدتاً ناشی از تفاوت در غنای مدل‌های آن‌هاست. بنابراین، سوال به این شکل درمی‌آید: چگونه ممکن است انسان‌ها مدلی فقیر از جهان را حفظ کنند که باعث درد آن‌ها می‌شود، در حالی که دنیایی چندبعدی، غنی و پیچیده در پیش رویشان قرار دارد؟

در تلاش برای درک اینکه چگونه برخی از افراد به ایجاد درد و رنج برای خود ادامه می‌دهند، مهم بوده است که بفهمیم آن‌ها بد، دیوانه یا بیمار نیستند. در واقع، آن‌ها بهترین انتخاب‌هایی را که از آن آگاه هستند انجام می‌دهند، یعنی بهترین انتخاب‌هایی که در مدل خاص خودشان در دسترس دارند. به عبارت دیگر، رفتار انسان‌ها، هرچقدر هم که در ابتدا عجیب به نظر برسد، وقتی در بافتمان انتخاب‌هایی که مدل آن‌ها ایجاد کرده دیده شود، منطقی به نظر می‌رسد. مشکل این نیست که آن‌ها انتخاب اشتباه می‌کنند، بلکه این است که آن‌ها انتخاب‌های کافی ندارند - آن‌ها تصویری غنی و متمرکز از جهان ندارند. بزرگترین پارادوکس وضعیت انسانی که ما مشاهده می‌کنیم این است که فرآیندهایی که به ما اجازه می‌دهند زنده بمانیم، رشد کنیم، تغییر کنیم و شادی را تجربه کنیم، همان فرآیندهایی هستند که به ما اجازه می‌دهند مدلی فقیر از جهان را حفظ کنیم - توانایی ما در دستکاری نمادها، یعنی ایجاد مدل‌ها. بنابراین، فرآیندهایی که به ما اجازه می‌دهند شگفت‌انگیزترین و منحصربه‌فردترین فعالیت‌های انسانی را انجام دهیم، همان فرآیندهایی هستند که اگر اشتباه کنیم و مدل را با واقعیت یکی بدانیم، مانع رشد بیشتر ما می‌شوند. ما می‌توانیم سه مکانیزم کلی را شناسایی کنیم که از طریق آن‌ها این کار را انجام می‌دهیم: تعمیم، حذف و تحریف.

تعمیم

تعمیم فرایندی است که طی آن عناصر یا بخش‌هایی از مدل یک فرد از تجربه اصلی خود جدا می‌شوند و به نمایندگی از کل دسته‌ای قرار می‌گیرند که تجربه، نمونه‌ای از آن است. توانایی ما در تعمیم برای مقابله با جهان ضروری است. به عنوان مثال، مفید است که بتوانیم از تجربه سوختن هنگام لمس یک اجاق داغ به یک قاعده کلی برسیم که اجاق‌های داغ نباید لمس شوند. اما اگر این تجربه را به ادراکی تعمیم دهیم که اجاق‌ها خطرناک هستند و بنابراین حاضر نباشیم در یک اتاق با یک اجاق باشیم، در واقع حرکت خود را در جهان به‌طور غیرضروری محدود کرده‌ایم.

فرض کنید که کودک در چند بار اولی که در کنار یک صندلی گهواره‌ای است، به پشتی آن تکیه می‌دهد و زمین می‌خورد. او ممکن است برای خود این قاعده را ایجاد کند که صندلی‌های گهواره‌ای ناپایدار هستند و دیگر هرگز آن‌ها را امتحان نکند. اگر مدل این کودک از جهان صندلی‌های گهواره‌ای را با صندلی‌ها به‌طور کلی یکی کند، آنگاه همه صندلی‌ها تحت این قاعده قرار می‌گیرند: “به پشتی تکیه نکن!”. کودکی دیگر که مدلی ایجاد می‌کند که صندلی‌های گهواره‌ای را از سایر انواع صندلی‌ها متمایز می‌کند، در رفتار خود انتخاب‌های بیشتری خواهد داشت. او از تجربه خود یک قاعده یا تعمیم جدید برای استفاده از صندلی‌های گهواره‌ای به دست می‌آورد: “به پشتی تکیه نکن!” - و بنابراین مدل غنی‌تری دارد و انتخاب‌های بیشتری در اختیار دارد.

همین فرایند تعمیم ممکن است باعث شود که فردی قاعده‌ای مانند “احساساتت را بیان نکن” را ایجاد کند. این قاعده در شرایطی مانند یک اردوگاه اسیران جنگی ممکن است ارزش بالایی برای بقا داشته باشد و به فرد اجازه دهد از مجازات شدن اجتناب کند. اما اگر این فرد از همین قاعده در زندگی زناشویی استفاده کند، پتانسیل خود برای ایجاد صمیمیت را با حذف بیان احساساتی که در این رابطه مفید هستند، محدود می‌کند. این ممکن است باعث شود که او احساس تنهایی و جداافتادگی کند - در اینجا فرد احساس می‌کند که انتخابی ندارد، زیرا امکان بیان احساسات در مدل او وجود ندارد.

نکته اینجاست که یک قاعده واحد بسته به بافتمان ممکن است مفید یا غیرمفید باشد - یعنی هیچ تعمیم درستی وجود ندارد و هر مدل باید در بافتمان خود ارزیابی شود. علاوه بر این، این موضوع به ما کلیدی برای درک رفتار انسانی می‌دهد که به نظر ما عجیب یا نامناسب می‌آید - یعنی اگر بتوانیم رفتار فرد را در بافتمان‌ای که در آن شکل گرفته ببینیم.

حذف

حذف دومین مکانیزمی است که می‌توانیم برای مقابله مؤثر یا شکست دادن خود از آن استفاده کنیم. حذف فرایندی است که طی آن به طور انتخابی به برخی از ابعاد تجربه خود توجه می‌کنیم و دیگر ابعاد را نادیده می‌گیریم. به عنوان مثال، توانایی افراد در فیلتر کردن یا حذف تمام صداهای دیگر در یک اتاق پر از افراد صحبت‌کننده به منظور گوش دادن به صدای یک شخص خاص. با استفاده از همین فرایند، افراد می‌توانند خود را از شنیدن پیام‌های محبت‌آمیز دیگران که برایشان مهم هستند بازدارند. به عنوان مثال، مردی که متقاعد شده بود که ارزش محبت ندارد، از اینکه همسرش هرگز به او پیام‌های محبت‌آمیز نمی‌دهد، شکایت داشت. وقتی به خانه این مرد رفتیم، متوجه شدیم که همسر او واقعاً پیام‌های محبت‌آمیز به او می‌دهد. اما از آنجا که این پیام‌ها با تعمیمی که مرد درباره ارزش خود ایجاد کرده بود در تضاد بودند، او عملاً حرف‌های همسرش را نمی‌شنید. این موضوع زمانی تأیید شد که ما توجه مرد را به برخی از این پیام‌ها جلب کردیم و او گفت که حتی آن زمان که همسرش این حرف‌ها را زده بود، آن‌ها را نشنیده است.

حذف به کاهش جهان به اندازه‌هایی که احساس می‌کنیم قادر به مدیریت آن‌ها هستیم کمک می‌کند. این کاهش ممکن است در برخی بافتمان‌ها مفید باشد، اما در برخی دیگر منبع درد برای ما باشد.

تحریف

تحریف سومین فرایند مدل‌سازی است. تحریف فرایندی است که به ما اجازه می‌دهد تغییراتی در تجربه داده‌های حسی خود ایجاد کنیم. به عنوان مثال، تخیل به ما امکان می‌دهد برای تجربه‌هایی که ممکن است در آینده داشته باشیم، آماده شویم. افراد هنگام تمرین یک سخنرانی که قرار است بعداً ارائه دهند، واقعیت کنونی را تحریف می‌کنند. این فرایند است که تمام خلق‌های هنری که ما به عنوان انسان‌ها تولید کرده‌ایم را ممکن کرده است. آسمانی که در یک نقاشی از ونگوگ نمایش داده می‌شود، تنها به این دلیل ممکن است که ونگوگ قادر بوده است ادراک خود از زمان و مکان لحظه خلق را تحریف کند. به همین ترتیب، تمام رمان‌های بزرگ و تمام کشف‌های انقلابی علوم شامل توانایی تحریف و تغییر واقعیت کنونی هستند. با استفاده از همین تکنیک، افراد می‌توانند غنای تجربه خود را محدود کنند. به عنوان مثال، وقتی دوست ما که قبلاً ذکر شد (که تعمیم داده بود که ارزش محبت ندارد) پیام‌های محبت‌آمیز همسرش را دریافت کرد، بلافاصله آن‌ها را تحریف کرد. به طور خاص، هر بار که او پیام محبت‌آمیزی را که قبلاً حذف می‌کرد شنید، به ما رو کرد و با لبخند گفت: “او فقط این را می‌گوید چون چیزی می‌خواهد.” به این ترتیب، مرد توانست از این که تجربه‌اش مدل جهانی که ساخته بود را نقض کند اجتناب کند و از داشتن نمایشی غنی‌تر جلوگیری کرد و خود را از داشتن رابطه‌ای صمیمی‌تر و رضایت‌بخش‌تر با همسرش بازداشت.

فردی که در زمانی از زندگی‌اش طرد شده است، تعمیم می‌دهد که او ارزش محبت ندارد. از آنجا که این تعمیم در مدل او وجود دارد، او یا پیام‌های محبت‌آمیز را حذف می‌کند یا این پیام‌ها را به عنوان غیرصادقانه تفسیر می‌کند. از آنجا که او از هیچ پیام محبت‌آمیزی از دیگران آگاه نیست، می‌تواند تعمیم دهد که او ارزش محبت ندارد. این توصیف مثالی از حلقه بازخورد مثبت کلاسیک است: پیش‌گویی خودتحقق‌بخش یا بازخورد رو به جلو (پریبرام، ۱۹۶۷). تعمیم‌ها یا انتظارات یک فرد تجربه او را فیلتر کرده و تحریف می‌کنند تا با آن انتظارات همخوانی داشته باشند. از آنجا که او تجربه‌ای ندارد که تعمیم‌هایش را به چالش بکشد، انتظاراتش تأیید می‌شوند و چرخه ادامه می‌یابد. به این ترتیب، افراد مدل‌های فقیر خود از جهان را حفظ می‌کنند.

در یک آزمایش روان‌شناختی که شایسته است در خارج از این حوزه بسیار شناخته‌تر شود، برونر و پستمن از شرکت‌کنندگان آزمایشی خواستند تا مجموعه‌ای از کارت‌های بازی را در یک نمایش کوتاه و کنترل شده شناسایی کنند. بسیاری از کارت‌ها معمولی بودند، اما برخی از آن‌ها به شکلی غیرمعمول ساخته شده بودند، مانند شش قرمز پیک و چهار سیاه دل. هر مرحله از آزمایش شامل نمایش یک کارت به یک شرکت‌کننده با افزایش تدریجی زمان نمایش بود. پس از هر نمایش، از شرکت‌کننده خواسته می‌شد که آنچه را دیده است بگوید و مرحله زمانی به پایان می‌رسید که دو شناسایی درست متوالی انجام شود.

حتی در کوتاه‌ترین زمان‌های نمایش، بسیاری از شرکت‌کنندگان بیشتر کارت‌ها را شناسایی کردند و پس از افزایش کمی در زمان نمایش، همه شرکت‌کنندگان همه کارت‌ها را شناسایی کردند. برای کارت‌های معمولی این شناسایی‌ها معمولاً درست بود، اما کارت‌های غیرمعمول تقریباً همیشه بدون تردید یا شگفتی به‌عنوان کارت‌های معمولی شناسایی می‌شدند. به عنوان مثال، چهار سیاه دل ممکن بود به‌عنوان چهار پیک یا دل شناسایی شود. بدون هیچ آگاهی از مشکل، بلافاصله در یکی از دسته‌های مفهومی که تجربه قبلی آماده کرده بود، قرار می‌گرفت. حتی نمی‌توان گفت که شرکت‌کنندگان چیزی متفاوت از آنچه شناسایی کرده بودند، دیده بودند. با افزایش بیشتر زمان نمایش کارت‌های غیرمعمول، شرکت‌کنندگان شروع به تردید و نشان دادن آگاهی از ناهنجاری کردند. به عنوان مثال، وقتی شش قرمز پیک را دیدند،

خب حالا چه؟

“جادوگران” درمانی که پیش‌تر توصیف کردیم از رویکردهای مختلف روان‌درمانی آمده‌اند و از تکنیک‌هایی استفاده می‌کنند که به نظر بسیار متفاوت می‌رسند. آن‌ها شگفتی‌هایی که انجام می‌دهند را با اصطلاحاتی بسیار متمایز توصیف می‌کنند به طوری که به نظر می‌رسد درکشان هیچ چیز مشترکی ندارد. بارها شاهد این بوده‌ایم که این افراد با کسی کار می‌کردند و شنیده‌ایم که ناظران از جهش‌های شگفت‌انگیز شهودی آن‌ها صحبت می‌کنند که کارشان را غیرقابل فهم می‌سازد. با این حال، در حالی که تکنیک‌های این جادوگران متفاوت است، آن‌ها یک چیز مشترک دارند: آن‌ها تغییراتی در مدل‌های مراجعانشان ایجاد می‌کنند که به مراجعان امکان انتخاب‌های بیشتری در رفتارشان می‌دهد. آنچه ما می‌بینیم این است که هر یک از این جادوگران نقشه یا مدلی برای تغییر مدل‌های جهان مراجعانشان دارند - یعنی یک فرامدل - که به آن‌ها اجازه می‌دهد مدل‌های مراجعانشان را به شکلی مؤثر گسترش دهند و غنی کنند که زندگی مراجعان را غنی‌تر و ارزشمندتر کند.

هدف ما در این کتاب این است که یک فرامدل صریح به شما ارائه دهیم، یعنی فرامدلی که قابل یادگیری باشد. ما می‌خواهیم این فرامدل را در اختیار هر کسی که می‌خواهد مهارت‌های خود را به عنوان کمک‌کننده به دیگران گسترش دهد و غنی کند، قرار دهیم. از آنجا که یکی از اصلی‌ترین راه‌هایی که درمانگران می‌توانند مراجعان خود را بشناسند و درک کنند، از طریق زبان است و از آنجا که زبان یکی از اصلی‌ترین راه‌هایی است که همه انسان‌ها تجربیات خود را مدل‌سازی می‌کنند، ما کار خود را بر زبان درمان متمرکز کرده‌ایم. خوشبختانه، مدلی صریح از ساختار زبان توسط دستورشناسان تحولی به‌طور مستقل از زمینه روان‌شناسی و درمان توسعه داده شده است. این مدل، با تطبیق برای استفاده در درمان، یک فرامدل صریح برای غنی‌سازی و گسترش مهارت‌های درمانی ما ارائه می‌دهد و مجموعه‌ای ارزشمند از ابزارها را برای افزایش اثربخشی ما و در نتیجه کیفیت جادویی کار درمانی‌مان در اختیار ما قرار می‌دهد.

اگر می‌خواهید درک بیشتری از تبادل زبانی در مواجهه درمانی پیدا کنید یا اثربخشی و کیفیت جادویی کار درمانی خود را افزایش دهید، “ساختار جادو” راهی مناسب برای پیشروی ارائه می‌دهد. جادو در زبانی که صحبت می‌کنیم پنهان است. تارهایی که می‌توانید ببافید و باز کنید در اختیار شماست، اگر فقط به آنچه که دارید (زبان) و ساختار افسون‌های رشد که در ادامه این کتاب ارائه می‌دهیم توجه کنید.